1 به خدمت شمسه خوبان خلخ زمین را بوسه داد و داد پاسخ
2 که دایم شهریارا کامران باش به صاحب دولتی صاحبقران باش
3 مبادا بی تو هفت اقلیم را نور غبار چشم زخم از دولتت دور
4 هزارت حاجت از شاهی رواباد هزارت سال در شاهی بقاباد
1 ملک بار دگر گفت از دل افروز به گفتن گفتن از ما میرود روز
2 مکن با من حساب خوبروئی که صد ره خوبتر زانی که گوئی
3 فروغ چشمی ای دوری ز تو دور چراغ صبحی ای نور علی نور
4 به دریا مانی از گوهر فشانی ولی آب تو آب زندگانی
1 چهارم مرد موبد گفت کاین راز به شخصی ماند اندر حجله ناز
2 عروسی در کنارش خوب چون ماه بدو در یافته دیوانگی راه
3 نه بتوان خاطر از خوبیش پرداخت نه از دیوانگی با وی توان ساخت
4 هم آخر چون شود دیوانگی چیر گریزد مرد از او چون آهو از شیر
1 شبی رخ تافته زین دیر فانی به خلوت در سرای ام هانی
2 رسیده جبرئیل از بیت معمور براقی برق سیر آورده از نور
3 نگارین پیکری چون صورت باغ سرش بکر از لکام و رانش از داغ
4 نه ابر از ابر نیسان درفشان تر نه باد از باد بستان خوش عنانتر
1 دگر ره گفت ما اینجا چرائیم کجا خواهیم رفتن وز کجائیم
2 جوابش داد و گفت از پرده این راز نگردد کشف هم با پرده میساز
3 که ره دورست ازین منزل که مائیم ندیده راه منزل چون نمائیم
4 چو زین ره بستگان یابی رهائی بدانی خود که چونی وز کجائی
1 بزرگ امید چون گلبرگ بشکفت چهل قصه به چل نکته فرو گفت
2 گاو شنزبه و شیر نخستین گفت کز خود بر حذر باش
3 چو گاو شنزبه زان شیر جماش نجاری بوزینه
4 هوا بشکن کزو یاری نیاید که از بوزینه نجاری نیاید
1 به پیروزی چو بر پیروزه گون تخت عروس صبح را پیروز شد بخت
2 جهان رست از مرقع پاره کردن عروس عالم از زر یاره کردن
3 شه از بهر عروس آرایشی ساخت که خور از شرم آن آرایش انداخت
4 هزار اشتر سیه چشم و جوان سال سراسر سرخ موی و زرد خلخال
1 دلا از روشنی شمعی برافروز ز شمع آتش پرستیدن بیاموز
2 بیارا خاطر ار آتشپرستی از آتش خانه خطر نشستی
3 من خاکی کزین محراب هیچم چنو صد را به حکمت گوش پیچم
4 بسی دارم سخن کان دل پذیرد چگویم چون کسم دامن نگیرد
1 دگر باره شه بیدار بختش سئوالی زیرکانه کرد سختش
2 که گر جان را جهان چون کالبد خورد چرا با ما کند در خواب ناورد
3 و گر جان ماند و از قالب جدا شد بگو تا جان چندین کس کجا شد
4 جوابش داد کاین محکم سئوالست ولی جان بی جسد دیدن محالست
1 چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز کزان آمد خلل در کار پرویز
2 که از شبها شبی روشن چو مهتاب جمال مصطفی را دید در خواب
3 خرامان گشته بر تازی سمندی مسلسل کرده گیسو چون کمندی
4 به چربی گفت با او کای جوانمرد ره اسلام گیر از کفر برگرد