1 جهان سالار خسرو هر زمانی به چربی جستی از شیرین نشانی
2 هزارش بیشتر صاحب خبر بود که هر یک بر سر کاری دگر بود
3 گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه ملک را یک به یک کردندی آگاه
4 در آن مدت که شد فرهاد را دید نه کوه آن قلعه پولاد را دید
1 چو خسرو نامه شیرین فرو خواند از آن شیرین سخن عاجز فرو ماند
2 به خود گفتا جوابست این نه جنگ است کلوخانداز را پاداش سنگست
3 جواب آنچه بایستش دریدن شنیدم آنچه میباید شنیدن
4 دگر باره شد از شیرین شکرخواه که غوغای مگس برخاست از راه
1 مبارک روزی از خوش روزگاران نشسته بود شیرین پیش یاران
2 سخن میرفتشان در هر نوردی چنانک آید ز هر گرمی و سردی
3 یکی عیش گذشته یاد میکرد بدان تاریخ دل را شاد میکرد
4 یکی افسانه آینده میخواند که شادی بیشتر خواهیم ازین راند
1 نخستین بار گفتش کز کجائی بگفت از دار ملک آشنائی
2 بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند بگفت انده خرند و جان فروشند
3 بگفتا جان فروشی در ادب نیست بگفت از عشقبازان این عجب نیست
4 بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟ بگفت از دل تو میگوئی من از جان
1 چو خسرو دید ماه خرگهی را چمن کرد از دل آن سرو سهی را
2 بهشتی دید در قصری نشسته بهشتی وار در بر خلق بسته
3 ز عشق او که یاری بود چالاک ز کرسی خواست افتادن سوی خاک
4 به عیاری ز جای خویش برجست برابر دست خود بوسید و بنشست
1 سراینده چنین افکند بنیاد که چون در عشق شیرین مرد فرهاد
2 دل شیرین به درد آمد ز داغش که مرغی نازنین گم شد ز باغش
3 بر آن آزاد سرو جویباری بسی بگریست چون ابر بهاری
4 به رسم مهترانش حله بر بست به خاکش داد و آمد باد در دست
1 ز نزدیکان خود با محرمی چند نشست و زد درین معنی دمی چند
2 که با این مرد سودائی چه سازیم بدین مهره چگونه حقه بازیم
3 گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست
4 بسی کوشیدم اندر پادشائی مگر عیدی کنم بیروستائی
1 ملک دانسته بود از رای پر نور که غم پرداز شیرین است شاپور
2 به خدمت خواند و کردش خاص درگاه ز تنهائی مگر تنگ آید آن ماه
3 چو تنها ماند ماه سرو بالا فشاند از نرگسان لولوی لالا
4 به تنگ آمد شبی از تنگ حالی که بود آن شب بر او مانند سالی
1 در اندیش ای حکیم از کار ایام که پاداش عمل باشد سرانجام
2 نماند ضایع ار نیک است اگر دون کمر بسته بدین کار است گردون
3 چو خسرو بر فسوس مرگ فرهاد به شیرین آن چنان تلخی فرستاد
4 چنان افتاد تقدیر الهی که بر مریم سر آمد پادشاهی
1 یکی محرم ز نزدیکان درگاه فرو گفت این حکایت جمله با شاه
2 که فرهاد از غم شیرین چنان شد که در عالم حدیثش داستان شد
3 دماغش را چنان سودا گرفته است کزان سودا ره صحرا گرفته است
4 ز سودای جمال آن دلافروز برهنه پا و سر گردد شب و روز