1 چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ سپاه روم زد بر لشگر زنگ
2 برآمد یوسفی نارنج در دست ترنج مه زلیخاوار بشکست
3 شد از چشم فلک نیرنگسازی گشاد ابرویها در دلنوازی
4 در پیروزهگون گنبد گشادند به پیروزی جهان را مژده دادند
1 چهارم روز مجلس تازه کردند غناها را بلند آوازه کردند
2 به بخشیدن در آمد دست دریا زمین گشت از جواهر چون ثریا
3 ملک چون شد ز نوش ساقیان مست غم دیدار شیرین بردش از دست
4 طلب فرمود کردن باربد را وزو درمان طلب شد درد خود را
1 در آمد باربد چون بلبل مست گرفته بربطی چون آب در دست
2 ز صد دستان که او را بود در ساز گزیده کرد سی لحن خوش آواز
3 ز بی لحنی بدان سی لحن چون نوش گهی دل دادی و گه بستدی هوش
4 ببربط چون سر زخمه در آورد ز رود خشک بانک تر در آورد
1 چو بدر از جیب گردون سر برآورد زمین عطف هلالی بر سر آورد
2 ز مجلس در شبستان رفت خسرو شده سودای شیرین در سرش نو
3 چو بر گفتی ز شیرین سرگذشتی دهان مریم از غم تلخ گشتی
4 در آن مستی نشسته پیش مریم دم عیسی بر او میخواند هر دم
1 شفاعت کرد روزی شه به شاپور که تا کی باشم از دلدار خود دور
2 بیار آن ماه را یک شب درین برج که پنهان دارمش چون لعل در درج
3 من از بهر صلاح دولت خویش نیارم رغبتی کردن به دو بیش
4 که ترسم مریم از بس ناشکیبی چو عیسی برکشد خود را صلیبی
1 پری پیکر نگار پرنیان پوش بت سنگین دل سیمین بنا گوش
2 در آن وادی که جائی بود دلگیر نخوردی هیچ خوردی خوشتر از شیر
3 گرش صدگونه حلوا پیش بودی غذاش از مادیان و میش بودی
4 از او تا چارپایان دورتر بود ز شیر آوردن او را دردسر بود
1 چو دل در مهر شیرین بست فرهاد برآورد از وجودش عشق فریاد
2 به سختی میگذشتش روزگاری نمیآمد ز دستش هیچ کاری
3 نه صبر آنکه دارد برک دوری نه برک آنکه سازد با صبوری
4 فرو رفته دلش را پای در گل ز دست دل نهاده دست بر دل
1 یکی محرم ز نزدیکان درگاه فرو گفت این حکایت جمله با شاه
2 که فرهاد از غم شیرین چنان شد که در عالم حدیثش داستان شد
3 دماغش را چنان سودا گرفته است کزان سودا ره صحرا گرفته است
4 ز سودای جمال آن دلافروز برهنه پا و سر گردد شب و روز
1 ز نزدیکان خود با محرمی چند نشست و زد درین معنی دمی چند
2 که با این مرد سودائی چه سازیم بدین مهره چگونه حقه بازیم
3 گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست
4 بسی کوشیدم اندر پادشائی مگر عیدی کنم بیروستائی