1 برآمد ناگه مرغ فسون ساز به آیین مغان بنمود پرواز
2 چو شیرین دید در سیمای شاپور نشان آشنائی دادش از دور
3 به شاپور آن ظن او را بد نیفتاد رقم زد گرچه بر کاغذ نیفتد
4 اشارت کرد کان مغ را بخوانید وزین در قصهای با او برانید
1 فرنگیس اولین مرکب روان کرد که دولت در زمین گنجی نهان کرد
2 از آن دولت فریدونی خبر داشت زمین را باز کرد آن گنج برداشت
3 سهیل سیمتن گفتا تذروی به بازی بود در پائین سروی
4 فرود آمد یکی شاهین به شبگیر تذرو نازنین را کرد نخجیر
1 خوشا ملکا که ملک زندگانی است بها روزا که آن روز جوانی است
2 نه هست از زندگی خوشتر شماری نه از روز جوانی روزگاری
3 جهان خسرو که سالار جهان بود جوان بود و عجب خوشدل جوان بود
4 نخوردی بیغنا یک جرعه باده نه بیمطرب شدی طبعش گشاده
1 چو خسرو دور شد زان چشمه آب ز چشم آبریزش دور شد خواب
2 به هر منزل کز آنجا دورتر گشت ز نومیدی دلش رنجورتر گشت
3 دگر ره شادمان میشد به امید که برنامد هنوز از کوه خورشید
4 چو من زین ره به مشرق میشتابم مگر خورشید روشن را بیابم
1 نشسته شاه روزی نیم هشیار به امیدی که گردد بخت بیدار
2 در آمد قاصدی از ره به تعجیل ز هندستان حکایت کرد با پیل
3 مژه چون کاس چینی نم گرفته میان چون موی زنگی خم گرفته
4 به خط چین و زنگ آورد منشور که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
1 چو شیرین را ز قصر آورد شاپور ملک را یافت از میعادگه دور
2 فرود آوردش از گلگون رهوار به گلزار مهین بانو دگر بار
3 چمن را سرو داد و روضه را حور فلک را آفتاب و دیده را نور
4 پرستاران و نزدیکان و خویشان که بودند از پی شیرین پریشان
1 چو پیر سبزپوش آسمانی ز سبزه برکشد بیخ جوانی
2 جوانان را و پیران را دگر بار به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
3 گل از گل تخت کاوسی بر آرد بنفشه پر طاووسی بر آرد
4 بسا مرغا که عشقآوازه گردد بسا عشق کهن کان تازه گردد
1 چو شیرین در مداین مهد بگشاد ز شیرین لب طبقها شهد بگشاد
2 پس از ماهی کز آسایش اثر یافت ز بیرون رفتن خسرو خبر یافت
3 که از بیم پدر شد سوی نخجیر وز آنجا سوی ارمن کرد تدبیر
4 بدرد آمد دلش زان بیدوائی که کارش داشت الحق بینوائی
1 چنین گوید جهاندیده سخنگوی که چون میشد در آن صحرا جهانجوی
2 شکاری چون شکر میزد ز هر سو بر آمد گرد شیرین از دگر سو
3 که با یاران جماش آن دلافروز به عزم صید بیرون آمد آن روز
4 دو صیدافکن به یکجا باز خوردند به صید یکدگر پرواز کردند
1 فروزنده شبی روشنتر از روز جهان روشن به مهتاب شبافروز
2 شبی باد مسیحا در دماغش نه آن بادی که بنشاند چراغش
3 ز تاریکی در آن شب یک نشان بود که آب زندگی در وی نهان بود
4 سوادی نه بر آن شبگون عماری جز آن عصمت که باشد پردهداری