مهین بانو دلش دادی شب و از نظامی گنجوی خمسه 46
1. مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز
...
1. مهین بانو دلش دادی شب و روز
بدان تا نشکند ماه دل افروز
...
1. چون بر شیرین مقرر گشت شاهی
فروغ ملک بر مه شد ز ماهی
...
1. چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشگر زنگ
...
1. چهارم روز مجلس تازه کردند
غناها را بلند آوازه کردند
...
1. در آمد باربد چون بلبل مست
گرفته بربطی چون آب در دست
...
1. چو بدر از جیب گردون سر برآورد
زمین عطف هلالی بر سر آورد
...
1. شفاعت کرد روزی شه به شاپور
که تا کی باشم از دلدار خود دور
...
1. پری پیکر نگار پرنیان پوش
بت سنگین دل سیمین بنا گوش
...
1. چو دل در مهر شیرین بست فرهاد
برآورد از وجودش عشق فریاد
...
1. یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
...
1. ز نزدیکان خود با محرمی چند
نشست و زد درین معنی دمی چند
...