دلها به غمزه دزدی، از امیرخسرو دهلوی غزل 1858
1. دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
...
1. دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی
جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی
...
1. ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
...
1. ای که تاراج دل و دین می دهی
فتنه را باز این چه آیین می دهی؟
...
1. سرمه اندر چشم خودبین می کنی
شانه اندر زلف پرچین می کنی
...
1. آنکه جان گویند خلقی، آن تویی
وانکه شیرین تر بود از جان تویی
...
1. ای ز رویت چشم جان را روشنی
زلف مشکن تا دلم را نشکنی
...
1. ترک من، بر شکل دیگر می روی
با مه از خوبی برابر می روی
...
1. تا فراقت تاخت بر من بارگی
ساختم با محنت و آوارگی
...
1. آمد آن شادی جان بر ما دی
شادی افزود مرا بر شادی
...
1. هر شب، ای ماه، کجا می گردی؟
از من خسته جدا می گردی
...
1. گر چه سعادت بسی ست در فلک مشتری
دزد حوادث هم است از پی انگشتری
...
1. ای رفته در غریبی، باز آکه عمر و جانی
یا خود چو عمر رفته باز آمدن ندانی؟
...