1
بخت اگر یاری دهد چون جان در آغوشش کنم
تلخ گوید ز آن لب و همچون شکر نوشش کنم
2
بر سر من عقل، اگر دعوی هشیاری کند
روی تو بنمایم و از خویش بیهوشش کنم
3
آتش عشقش فرو پوشم درین شخص چوکاه
شعله روشن تر شود هر چند خس پوشش کنم
4
سر فرو آرم ز دوش و رانم اندر راه او
چون فرو مانم ز رفتن باز بر دوشش کنم
5
آفتاب عارض آن مه که در یاد من است
کافرم تا صبح محشر گر فراموشش کنم
6
کو سگی از کوی تو تا از برای زندگی
من دم او گیرم و چون حلقه درگوشش کنم
7
آشنا باید که گیرد دست خسرو، زان زمین
هین در آبم، زانکه چون دریاست، در جوشش کنم