نشدت دل که به این دل شده مهمان آیی از دهلوی غزل 1989
              1. نشدت دل که به این دل شده مهمان آیی 
              کعبه دل شوی و در حرم جان آیی 
            
 
    
              1. نشدت دل که به این دل شده مهمان آیی 
              کعبه دل شوی و در حرم جان آیی 
            
              1. هزار شکر خدا را که چون تو دلداری 
              نمود روی به من بعد مدتی یاری 
            
              1. رفت سرما و صبا می دهد از گل خبری 
              پس ازین ما و لب جوی و رخ سیم بری 
            
              1. ترک من خونابه من بین و دست از من بشوی 
              ترک ترکی گیر و دل را هم ز مرد و زن بشوی 
            
              1. جهانی به خواب خوشست و من از غم به بیداری 
              خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواری 
            
              1. خیالی کردهام وین از خیال خود نمیدانی 
              ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمیدانی 
            
              1. گر تو یک ناوک از آن چشم سیه بستانی 
              ملک نه چرخ ز خورشید و ز مه بستانی 
            
              1. می شکفد گل به چمن تا ز نسیم سحری 
              وه چه خوشی گر نفسی پهلوی من باده خوری