لعل است چنان با لب از امیرخسرو دهلوی غزل 1965
1. لعل است چنان با لب یا هست ز جان چیزی!
روییست ترا با مه یا خود به از آن چیزی!
...
1. لعل است چنان با لب یا هست ز جان چیزی!
روییست ترا با مه یا خود به از آن چیزی!
...
1. بهاری این چنین خرم، مرا آواره دل جایی
من و کنج غم و هر کس به باغی و تماشایی
...
1. دو چشم مست ترا نیست از جهان خبری
که نشتری ست ازان غمزه ها به هر جگری
...
1. من اشک بیدلان را خنده می پنداشتم روزی
کنون بر می دهد تخمی که من می کاشتم روزی
...
1. صبا آمد، ولی بویی ازان گلزار بایستی
چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی
...
1. نیست در شهر گرفتارتر از من دگری
نبد او تیر غم افگارتر از من دگری
...
1. سخن چون زان دو لب گویی، چه گوید انگبین باری؟
به جایی کان دو رخ باشد، چه باشد یاسمین باری؟
...
1. گل آمد و همه در باغ با می و جامی
من و خرابه هجر و غم گل اندامی
...
1. کشان دل تو به سوی گلی و نسترنی
من و شکسته دلی و هوای سیم تنی
...
1. گذشت آن کین دل زارم شکیبا بود یک چندی
پریشانی زلفش آمد و زد راه خرسندی
...
1. خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودی
جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی
...
1. نبود یار من آن را که یار داشتمی
گهی به دیده و گه در کنار داشتمی
...