1 گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
2 غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
3 آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم روح اللهم نباید از بهر همدمی را
4 از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
1 ز دور نیست میسر نظر به روی تو ما را چه دولتی ست تعالی الله از قد تو قبا را
2 از آنگهی که تو سلطان به ملک دل بنشستی نشاط و خواب به شبها حرام گشت گدا را
3 ز تیغ کش به حضورم که پادشاه بتانی به دور باش فراقم مکش ز بهر خدا را
4 اگر چه در دل ما ماند یادگار جفایت مباد آنکه رود از درونه یاد تو ما را
1 باز آرزوی آن بت چین میکند مرا معلوم شد که فتنه کمین میکند مرا
2 میخواندم گدای خود و گویی آن زمان ملک دو کون زیر نگین میکند مرا
3 از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد در وی ببین که بی دل و دین میکند مرا
4 نه من به اختیار چنین مست و بیخودم چیزیست در دلم که چنین میکند مرا
1 باغم عشق تو می سازیم ما با تو پنهان عشق می بازیم ما
2 در هوای وصل جان افروز تو پای بند درگه نازیم ما
3 مردمی کن برقع از رخ برفکن تا دل و دین هر دو در بازیم ما
4 یک زمان از سر بنه گردن کشی تا به گردون سر برافرازیم ما
1 آنکو شناخت گردش خورشید و ماه را جوید برای خفتن خود خوابگاه را
2 از عین اعتبار ببینم به گلرخت زیرا قیاس نیست درازی راه را
3 ای سرفراز، تیغ اجل در قفا رسید سر راست دار، کج چه نهادی کلاه را
4 مردم همه نگون شده جستند زیر خاک قامت ازان نکوست سپهر دو تاه را
1 بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را
2 دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را
3 چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را
4 اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟ شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را
1 گر چه از ما واگسستی صحبت دیرینه را جا مده باری تو در دل دوستان دینه را
2 خورد عاشق چیست پیکانهای زهرآلود هجر وصل چون یار تو باشد بازجو لوزینه را
3 بسکه خوشدل با غمم شبهای درد خویش را دوست می دارم چو طفل کور دل آدینه را
4 محتسب گو تا چو من صوفی رسوا را به شهر گشت فرماید به گردن بسته این پشمینه را
1 باز دل گم گشت در کویت من دیوانه را از کجا کردم نگاه آن شکل قلاشانه را
2 گاه گاه، ای باد، کانجاهات می افتد گذر ز آشنایان کهن یادی ده آن بیگانه را
3 هر شب از هر سوی در می آیدم در دل خیال از کدامین سو نگهدارم من این ویرانه را
4 شمع گو در جان بگیر و سینه گو ز آتش بسوز شمع از آنها نیست کو رحمت کند پروانه را
1 ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
2 پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
3 چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
4 شیر شو و صید را در ته چنگال کش مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
1 زهی وصف لبت ذکر زبانها دهانت در سخن اکسیر جانها
2 چو میخندد لب شکرفشانت ز حیرت باز میماند دهانها
3 ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت مرا در سینه میریزد سنانها
4 فلک را آه مظلومی چو من سوخت چرا آتش نبارد ز آسمانها