1 بهار آمد و سبزه نو شد به جوها عروسان بستان گشادند روها
2 گل کوزه بر شاخ می گوید اینک که کوزه ز ما و ز مستان سبوها
3 چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل قواریر من فضت قدروها
4 نگوید ز آزادگی هیچ سوسن چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها
1 ای از مژه تو رخنه در جانها وی درد تو کیمیای درمانها
2 بادی که ز کوی تو همیآید میجنبد و میبرد ز ما جانها
3 تو جیب گشاده در خرامیدن دست همه خلق در گریبانها
4 آن زیستنی که داشتی با من میرم اگر آیدم به دل زانها
1 باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را شادمان یابم دل امیدوار خویش را
2 شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را
3 شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را
4 خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام در میان خاک در آبدار خویش را
1 ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها
2 شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها
3 تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه در کوی او رو همچو که مانده ست بر دیوارها
4 هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو آری، مرا در عشق او باشد ازین سر کارها
1 اشکم برون می افگند راز از درون پرده را آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را
2 چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را
3 صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را
4 دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را
1 بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را
2 اینک رسید وقت که مردان آب کار گردان کنند هر طرفی کار آب را
3 ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است صد چشم بندی است که آموخت خواب را
4 عید مبارک آمد و از بهر دوستان ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را
1 شبی دیدم چو مه بر بام او را صراحی پیش و بر کف جام او را
2 دعا می کردم و می نامدش یاد ز مستی بهر من دشنام او را
3 نخواهد دل به خود دشنام ازان لب ز لعل او همین بس کام او را
4 به دل او را که عشقش خانه سازد کجا ماند دگر آرام او را
1 رخ چو عید تو دل برد بهر قربان را ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را
2 مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب به دیده آب نبود این دو طفل گریان را
3 قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را
4 دولب مبند یک امشب به روی من مست شکر فروش به شبهای عید دکان را
1 ای خط خوش از مشک تر انگیخته مه را بر دفتر طاعت رقمی رانده گنه را
2 افگند دل ما همه در چاه زنخدان وانگاه بپوشید به سبزه سر چه را
3 هر چند که زلف تو سپاهیست جهانگیر هر روز پریشان نتوان کرد سپه را
4 پیراهن یک شهر ز دست تو قبا شد یک بار چنین کج منه، ای شوخ، کله را
1 باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
2 همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
3 حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
4 ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب