1 بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
2 یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
3 خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
4 تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را
1 که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا که در کشید به بر سرو لاله رنگ ترا
2 چنین که چشم ترا خواب بسته می دارد که باز دارد ازین خواب چشم شنگ ترا
3 نمی گذارد دنبال چشم تو سرمه قوی به گوشه نهاده ست نام و ننگ ترا
4 خدنگ غمزه ازان دیده می کند روشن کنون که دیده سپر ساختم خدنگ ترا
1 چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
2 تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را
3 نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را
4 دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را
1 ای تمامی خواب من برده ز چشم نیم خواب وی سراسر تاب من برده ز زلف نیم تاب
2 تاب زلفت سر به سر آلوده خون منست گر نخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب
3 زلف مشکینت کمند افگند بر آهوی چین نافه را خون بسته شد در ناف ازان مشکین طناب
4 گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر خرمنی از گل بسوزی قطره ای ندهد گلاب
1 درآمد در دل آن سلطان دلها دل من زنده شد زان جان دلها
2 همیکارد به کویش تخم جان خلق که میبارد از آن باران دلها
3 ز بس دلها که در کوی تو افتاد شده زاغ و زغن مهمان دلها
4 به گرما از سواد چشم من کن سیه چتر خود، ای سلطان دلها
1 جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
2 ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
3 رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت یارب، کجا یابم دگر آن صبر وقتی بوده را
4 باز آی و بنشین ساعتی، آخر چه کم خواهد شدن گر شاد گردانی دمی یاران غم فرموده را
1 طاقت دوری نماند عاشق دلتنگ را واگهیی کس نداد، آن پسر شنگ را
2 گاه خرامیدنش یک نظری هر که دید پیش فرامش نکرد آن قد و آن رنگ را
3 بنده نخواند کنون جز غزل نوخطان کاب دو چشمم بشست دفتر فرهنگ را
4 اشک من گوژ پشت دید گه ناله چرخ گفت که ای خوش نوا، ترک مکن چنگ را
1 تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا کی بود پیکاری آن مردم شکاران ترا
2 تا شدند اندر کشش دو چشم تو خنجز گذار شغلها فرمود اجل خنجر گذاران ترا
3 نوجوان گشتی و شکل ناز را نشناختی جای تسکین نیست زین پس بیقراران ترا
4 هر کرا امروز خواندی باز فردا کشتیش بارک الله این چه اقبال است یاران ترا
1 سری دارم که سامان نیست او را به دل دردی که درمان نیست او را
2 به راه انتظارم هست چشمی که خوابی هم پریشان نیست او را
3 به عشق از گریه هم ماندم، چه گیرم؟ بر از کشتی که باران نیست او را
4 فرامش کرد عمرم روز را، زانک شبی دارم که پایان نیست او را
1 جان بر لب است عاشق بخت آزمای را دستورییی به خنده لب جانفزای را
2 خون مرا بریز و زخونابه وا رهان خیریست، این بکن ز برای خدای را
3 گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟
4 زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را