1 جز صورت تو ماه سما را چه توان گفت جز طره تو دام بلا را چه توان گفت
2 آن روی که داده ست خدایت صفت آن هم خود تو بگو، بهر خدا را، چه توان گفت
3 چون ماه نو انگشت نمایست دهانت آن خاتم انگشت نما را چه توان گفت
4 شد بسته زلفین تو خون در دل نافه دلبستگی مشک خطا را چه توان گفت
1 بیچاره کسی کو به غم خوش پسران زیست کز دیده و دل در پی ایشان نگران زیست
2 گر یافت کسی از لب بی خط اثر ذوق تا زیست در اندیشه ساده شکران زیست
3 همچون کمر زر همه با کوفتگی ساخت آن یار که بر پشته زرین کمران زیست
4 چون یار از آن دگران شد، بکش ای هجر زیرا نتوانیم به جان دگران زیست
1 در هجر توام کار به جز آه و فغان نیست در پیش توام دان که زبانم به دهان نیست
2 بی دوست اگر خلق به جان می زید و سر هم جان و سر دوست که ما را سر آن نیست
3 سهل است اگر هر دو جهان باز گذارند از بهر نگاری که چو او در دو جهان نیست
4 ما زنده بدوییم که جان می رود از ما بر وی که به معشوقه زید منت آن نیست
1 آبادتر آن سینه که از عشق خراب است آزادی آن دل که در آن زلف تاب است
2 کو غمزده ای تا کند از ناله من رقص کاین نامه من زمزمه چنگ و رباب است
3 جستم به سؤال آب حیاتی ز لب دوست او بر شکنان گشت ز من کاین چه جواب است
4 ای آنکه به فردوس نبینی به لطافت من دانم و کز تو بر این دل چه عذاب است
1 خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
2 زان زلف مسلسل که همه برشکند باد از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
3 بر قافله صبر مرا نیست ولایت امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
4 این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست
1 ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است عالم به مراد دل و اقبال غلام است
2 صیدی که دل خلق جهان بود به دامش المنت لله که امروز به دام است
3 چون طالع آن نیست که بوسم لب لعلت ما را نظری از مه روی تو تمام است
4 از طاق دو ابروی تو، ای کعبه مقصود خلقی به گمانند که تا کعبه کدام ست
1 روی تو به پیش نظر آسایش جان است آزادگی جان من، ار هست، همان است
2 در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد من زیستن خلق ندانم که چسان است
3 کو دل شده ای کت نظری دیده و مرده جانش به عدم رفته و سویت نگران است
4 ترکی که دو ابروش نشسته ست به دلها قربانش هزار است اگر چش دو کمان است
1 زلف تو به هر آب مصفا نتوان شست الا که به خونابه دلها نتوان شست
2 هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
3 دریا ز پی بخت بداز دیده چه ریزم چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
4 عشق از دل ما کم نتوان کرد که ذاتی ست چون مایه آتش که ز خارا نتوان شست
1 ای عید دوم آمده روی چو نگارت قربان شده زان عید چو من بنده هزارت
2 مه را چه ولایت که کشد لشکر انجم چون تافته شد طره خورشید سوارت
3 آن روز ز پرگار بشد دایره ما کامد به در از پرده خط دایره وارت
4 آموخته شد مردمک دیده چو طفلان با خط خوش از تخته سیمین عذارت