1 ای ز تو خورشید چرخ در مرض تف و تاب از من تاریک روز، طلعت روشن متاب
2 چشمه خورشید را آب نباشد دگر چون تو ز تف هوا خوی کنی، ای آفتاب
3 زلف تو کژ پیچ پیچ، هر سر موی کژت کژ بنشیند، ولیک راست نگوید جواب
4 بسته زلف تو گشت روی دل من سیاه گور من آباد کرد خانه چشمم خراب
1 شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب
2 منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب
3 سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب
4 به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب
1 ای ترا در دیده من جای خواب دیده بی خوابم از تو جای آب
2 شب چو خوابم نیست بهر دیدنت چند سازم خویش را عمدا به خواب
3 گل شد از عکس رخت در چشم من زاتش دل می کشم زان گل گلاب
4 با خیال زلف و رویت چشم من نیمه ابرست و نیمی آفتاب
1 ای دل وامانده، خیز، ره سوی جانان طلب وز نفس اهل درد مایه درمان طلب
2 پرده اعلاست عشق، گر ملکی، این گشای لجه دریاست عشق، گر گهری، آن طلب
3 چند مرادت ز فقر، کشف و کرامات چند چون خضرت آشناست، چشمه حیوان طلب
4 شیر شو و صید را در ته چنگال کش مرد شو و خصم را بر سر میدان طلب
1 ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت
2 وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت
3 گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی آواره دلی دارم در حلقه گیسویت
4 مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت
1 امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت
2 دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت
3 هنگام سحر خلق به محراب و دل من ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
4 قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
1 تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت
2 اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت
3 دیوار ترا من حله خار نخواهم هجرت به دلم گر چه که صد رخنه روا داشت
4 داغی دگر اینست که از گریه بشستم آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
1 بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت
2 دی رفت سوی باغ و ندانست غم ما این نیز نداشت که بی ما نتوان رفت
3 صحرا و چمن پهلوی من هست بسی، لیک همره شو ای دوست که تنها نتوان رفت
4 کردیم رها جان و دل از بهر رخت، زانک با غمزدگان سوی تماشا نتوان رفت
1 افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
2 خورشید من از اوج جوانی چو برآمد بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
3 گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
4 کس را چه غم ار رفت دل سوخته من بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
1 تا بر سر بازار به مستی قدمش رفت بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
2 هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
3 یوسف چو گذر کرد به بازار جمالش هر مایه که او داشت به هفده درمش رفت
4 یک روز به شادی وصالش نرسانید آن عمر گرانمایه که ما را به غمش رفت