1 دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا
2 سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا
3 دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب تا بوسه ای دهد ز شکر خوبتر مرا
4 رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست جز درد سر به حاصل ازان گل شکر مرا
1 که ره نمود ندانم قبای تنگ ترا که در کشید به بر سرو لاله رنگ ترا
2 چنین که چشم ترا خواب بسته می دارد که باز دارد ازین خواب چشم شنگ ترا
3 نمی گذارد دنبال چشم تو سرمه قوی به گوشه نهاده ست نام و ننگ ترا
4 خدنگ غمزه ازان دیده می کند روشن کنون که دیده سپر ساختم خدنگ ترا
1 باز مدار، ای پسر، غمزه نیم خواب را تا نبرد به جادویی جان و دل خراب را
2 از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر چاشنیی نمی کنی گوشه این کباب را
3 از مه و مشتری چرا دست نشوید آسمان کاب بریخت روی تو چشمه آفتاب را
4 دوش به خواب گوییم در بر من نشسته ای معذرتی کنم کنون از دل و دیده خواب را
1 دلبرا، عمریست تا من دوست می دارم ترا در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا
2 وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا
3 ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا
4 داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا
1 جان به خاموشی برآمد بی زبانی چند را گه گهی می کن نوازش، میهمانی چند را
2 دی چو بیرون آمدی خوی کرده رو، هر قطره ای گشت طوفان بلای خان و مانی چند را
3 گر زنی شمشیر از غمزه تو ای سلطان حسن این سیاست سخت تر پیر و جوانی چند را
4 من ز تو محروم و خلقی در گمان این هم خوش است باد یارب، روز نیکو بدگمانی چند را
1 شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را
2 سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را
3 بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
4 جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را
1 من زبهرت دوست دارم جان عشق اندیش را کز سگان داغ او کردم دل درویش را
2 وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را
3 عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار دور کن از سر، ز هم عقل خیال اندیش را
4 جان فدای دوست کن، کم زان زن هندونه ای کز وفای شوی در آتش بسوزد خویش را
1 بی روی تو خوش کردم من تلخی هجران را با شربت دیدارت بدخو نکنم جان را
2 از بس که دل خلقی گم شد به زنخدانت خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را
3 دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها گرد آر دمی آخر دلهای پریشان را
4 در جیب وجود کس نگذاشته ای نقدی یک لطف بکن زین پس مگشای گریبان را
1 ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
2 کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
3 کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
4 دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
1 بس که اندر دل فرو بردم هوای نیش را شعله افزون تر برآمد سوز داغ خویش را
2 دشمنی دارم که جان قربانی او می کنم زانکه تیری در خور است این کافر بدکیش را
3 چاشنی درد دل آنکس که نشناسد حقش بردل مجروح خود مرهم شناسد نیش را
4 اشک طوفان ریز، بهر جستن وصلم چه سود؟ شست نتوان چون ز بخت مدبران درویش را