1 عشق از پی جان گرفت ما را خلقی به زبان گرفت ما را
2 خرسند به عافیت نبودیم اینک حق آن گرفت ما را
3 سرو قد او به ناز و فتنه هر لحظه روان گرفت ما را
4 ای دیده، چه ریزی از برون آب؟ کاین شعله به جان گرفت ما را
1 گر چه بر بود عقل و دین مرا بد مگویید نازنین مرا
2 گوشش از بار در گران گشته ست نشنود ناله حزین مرا
3 آخر، ای باغبان، یکی بنمای به من آن سرو راستین مرا
4 کرمی می کند رقیب خنک که بسوزد دل غمین مرا
1 سری دارم که سامان نیست او را به دل دردی که درمان نیست او را
2 به راه انتظارم هست چشمی که خوابی هم پریشان نیست او را
3 به عشق از گریه هم ماندم، چه گیرم؟ بر از کشتی که باران نیست او را
4 فرامش کرد عمرم روز را، زانک شبی دارم که پایان نیست او را
1 گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
2 غمزه زنان چنین هم بی رحم وار مگذر دانی که هست آخر جانی هر آدمی را
3 آن دم که من به یادت میرم به گوشه غم روح اللهم نباید از بهر همدمی را
4 از جان خویشتن هم رازت نهفته دارم زیرا که می نشاید بیگانه محرمی را
1 گذشت آرزو از حد به پای بوس تو ما را سلام مردم چشمم که گوید آن کف پا را
2 تو می روی و ز هر سو کرشمه می چکد از تو که داد این روش و شکل سرو سبز قبا را
3 مراست یاد جمالت به دل چنانکه به دیده خیال خوان کریمان به روز فاقه گدا را
4 برون خرام دمی تا برآورند شهادت چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را
1 من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را تا نکنی ملامتی غمزه کینه توز را
2 دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد چند به ناکسان دهی سلسله رموز را
3 گویم وصل، گوییم رو که هنوز چند گه وای که چون برون برم از دلت این هنوز را
4 قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی سنگتراش کی خرد گوهر شب فروز را
1 من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها کجا خسپد کسی کش میخلد در سینه عقربها
2 همهشب در تب غم میپزم با زلف او حالی چه سوداهاست این یارب که با خود میپزم شبها
3 گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
4 چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی چنین کز یاربم میخیزد از هر خانه یاربها
1 نازکیی که دیده ام آن رخ همچو لاله را سوزم و بر نیاورم پیش وی آه و ناله را
2 تا چو سگان فغان کنند از رخش اهل نه فلک ساخت مه چهارده آن بت هجده ساله را
3 عقل نماند در سری، صبر نماند در دلی برگل و لاله کس چنین کژ ننهد کلاله را
4 سوخته رخت اگر سوی چمن گذر کند در دل خود گمان برد شعله گرم لاله را
1 یا رب، که داد آینه آن بت پرست را کو دید حسن خویش و زما برد دست را
2 خون می خورد، به سینه درون می رود،بلاست یارب، که راه می دهد آن ترک مست را
3 دیوانه بتان نکند رو به کعبه، زانک تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
4 جانا، نرفتنی ست چو دلها ز زلف تو چندین گره چه می زنی آن زلف شست را
1 وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا وندران کوی نهانی نظری بود مرا
2 جان به جایست، ولی زنده نیم من، زیرا مایه عمر به جز جان دگری بود مرا
3 مست گشتم که شبش دیدم و در خواب هنوز به گه صبح ز مستی اثری بود مرا
4 همه کس را خور و خواب و من بیچاره خراب ای خوشا وقت که خوابی و خوری بود مرا