1 من به هوس همی خورم ناوک سینه دوز را تا نکنی ملامتی غمزه کینه توز را
2 دین هزار پارسا در سر گیسوی تو شد چند به ناکسان دهی سلسله رموز را
3 گویم وصل، گوییم رو که هنوز چند گه وای که چون برون برم از دلت این هنوز را
4 قصه عشق خود رود پیش فسردگان ولی سنگتراش کی خرد گوهر شب فروز را
1 ماهرویا، به خون من مشتاب کشتن عاشقان که دید صواب
2 چشمت، ار خون من بریخت چه شد ترک با تیغ بود مست و خراب
3 تا گل از شرم رویت آب شود یک زمان برفگن ز چهره نقاب
4 مثل خود در جهان کجا بینی گه در آیینه بنگری گه در آب
1 بیچاره کسی کو به غم خوش پسران زیست کز دیده و دل در پی ایشان نگران زیست
2 گر یافت کسی از لب بی خط اثر ذوق تا زیست در اندیشه ساده شکران زیست
3 همچون کمر زر همه با کوفتگی ساخت آن یار که بر پشته زرین کمران زیست
4 چون یار از آن دگران شد، بکش ای هجر زیرا نتوانیم به جان دگران زیست
1 باز برقع بر رخ چون ماه بربستی نقاب گوییا در زیر ابری رفت ناگه آفتاب
2 همچو لاله داغ دارم بر دل از هجران تو شد شکر بر آتش عشقت مرا، ای جان، کباب
3 حسرتم زین قصه می آید که من لب تشنه ام بی محابا از چه می بوسد کف پایت رکاب؟
4 ترک من تا بهر رفتن بسته ای آخر میان در کنارم سیل دیده خون همی راند چو آب
1 بگذشت و نظر نکرد ما را بگذاشت ز صبر فرد ما را
2 با این همه شاید ار بگوید پروانه چو شمع سرد ما را!
3 ما بی خبر از نظاره بودیم جان رفت و خبر نکرد ما را
4 گر دیده به خاک در نریزد از دور بس است گرد ما را
1 دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا
2 سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا
3 دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب تا بوسه ای دهد ز شکر خوبتر مرا
4 رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست جز درد سر به حاصل ازان گل شکر مرا
1 یا رب، که داد آینه آن بت پرست را کو دید حسن خویش و زما برد دست را
2 خون می خورد، به سینه درون می رود،بلاست یارب، که راه می دهد آن ترک مست را
3 دیوانه بتان نکند رو به کعبه، زانک تعظیم کعبه کفر بود بت پرست را
4 جانا، نرفتنی ست چو دلها ز زلف تو چندین گره چه می زنی آن زلف شست را
1 اشکم برون می افگند راز از درون پرده را آری، شکایتها بود، از خانه بیرون کرده را
2 چون من به آزاری خوشم، ترک دلازاری مکن آخر به دست آور گهی این خاطر آزرده را
3 صد پی مرا تیر جفا، بر دل زد آن ابرو کمان روزی فریبد از کرم مجروح پیکان خورده را
4 دوش از برای مطبخش هیزم به مژگان برده ام گفت از کجا آورده ای این خاک باد آورده را
1 برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
2 شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را
3 دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را
4 بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
1 مهر بگشای لعل میگون را مست کن عاشقان مجنون را
2 رخ نمودی و جان من بردی رخ نمودی و جان من بردی
3 دل من کشته بقای تو باد چه توان کرد حکم بی چون را
4 از درونم نمی روی بیرون که گرفتی درون و بیرون را