1 چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
2 رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
3 کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا
4 به خانه تو همه روز بامداد بود که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
1 جانا، به پرسش یاد کن روزی من گم بوده را آخر به رحمت باز کن آن چشم خواب آلوده را
2 ناخوانده سویت آمدم، ناگفته رفتی از برم یعنی سیاست این بود فرمان نافرموده را
3 رفتی همانا وه که من زنده بمانم در غمت یارب، کجا یابم دگر آن صبر وقتی بوده را
4 باز آی و بنشین ساعتی، آخر چه کم خواهد شدن گر شاد گردانی دمی یاران غم فرموده را
1 چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
2 تو می کن هر چه خواهی، من نیارم دم زدن زیرا که گر چه خون کند سلطان، نیارند از پی خون را
3 نخواهم داد دربان ترا بهر درون زحمت بسنده ست آنکه بوسم گه گهی دیوار بیرون را
4 دل من نامه در دست و خون دیده عنوانش بس از غمازی عنوان برون بر حال مضمون را
1 چه اقبال است این یا رب که دولت داده رو ما را که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را
2 کمربند من آمد نزد من خندهزنان امشب توقف کن که لختی بنگرم پروین و جوزا را
3 بحمدالله که بیداری شبهایم نشد ضایع بدیدم خفته در آغوش خود آن سرو بالا را
4 به تشویش دهل رنجه مشو، ای نوبتی، امشب که خفتن در بر یار است بیداران شبها را
1 دیوانه می کنی دل و جان خراب را مشکن به ناز سلسله مشک ناب را
2 بی جرم اگر چه ریختن خون بود و بال تو خون من بریز ز بهر ثواب را
3 بوی وصال در خور این روزگار نیست ضایع مکن به دلق گدایان گلاب را
4 ای عشق، شغل تو چو به من ناکسی رسید آخر کسی نماند چهان خراب را
1 دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
2 به تاراج عزیزان زلف تو عیارییی دارد به خونریز غریبان چشم تو عیاره تر بادا
3 رخت تازه ست و بهر مردن خود تازه تر خواهم دلت خاره ست و بهر کشتن من خاره تر بادا
4 گر ای زهد، دعای خیر می گویی مرا این گو که آن آواره از کوی بتان آواره تر بادا
1 رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
2 تاراج خوبرویی در ملک جان در آمد آن دل که بود وقتی گویی نبود ما را
3 پاسنگ خویش بودم در گوشه صبوری بادی ز سویت آمد اندر ربود ما را
4 هر روز در شب غم خوش می کند سرایم آن دیدنی که اول خوش می نمود ما را
1 رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
2 غم که مرا در دل است کس نکند باورم پیش که پاره کنم وای من این سینه را
3 رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی آب به سیری مده تشنه دیرینه را
4 توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی باز همان حال شد احمد پارینه را
1 رسید باد صبا تازه کرد جان مرا نهفته داد به من بوی دلستان مرا
2 بخفت نرگس و فریاد کم کن، ای بلبل کنون که خواب گرفته است ناتوان مرا
3 صبا سواد چمن زا چو نسخه کرد بر آب به گل نمود که بنگر خط روان مرا
4 مرا گذر به گلستان بس است، لیک چه سود که سوی من گذری نیست گلستان مرا
1 شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا
2 من آستان تو بوسم، حدیث لب نکنم چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا
3 نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک ره ز دور سنگ خورم، با گهر چه کار مرا
4 پدر بزاد مرا بهر آن که تو کشیم وگرنه با چو تو زیبا پسر، چه کار مرا