1 وه که سوز درونم خبری نیست ترا در غمت مردم و با من نظری نیست ترا
2 بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا خاک ره گشتم و بر من گذری نیست ترا
3 دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود با من دلشده هر چند سری نیست ترا
4 دیگران گر چه دم از مهر و وفای تو زنند به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
1 باز مدار، ای پسر، غمزه نیم خواب را تا نبرد به جادویی جان و دل خراب را
2 از پی نقل مجلست هست بر آتشم جگر چاشنیی نمی کنی گوشه این کباب را
3 از مه و مشتری چرا دست نشوید آسمان کاب بریخت روی تو چشمه آفتاب را
4 دوش به خواب گوییم در بر من نشسته ای معذرتی کنم کنون از دل و دیده خواب را
1 بی روی تو خوش کردم من تلخی هجران را با شربت دیدارت بدخو نکنم جان را
2 از بس که دل خلقی گم شد به زنخدانت خون پر شود ار کاوند آن چاه زنخدان را
3 دی شانه زدی گیسو، افتاد بسی دلها گرد آر دمی آخر دلهای پریشان را
4 در جیب وجود کس نگذاشته ای نقدی یک لطف بکن زین پس مگشای گریبان را
1 در هجر توام کار به جز آه و فغان نیست در پیش توام دان که زبانم به دهان نیست
2 بی دوست اگر خلق به جان می زید و سر هم جان و سر دوست که ما را سر آن نیست
3 سهل است اگر هر دو جهان باز گذارند از بهر نگاری که چو او در دو جهان نیست
4 ما زنده بدوییم که جان می رود از ما بر وی که به معشوقه زید منت آن نیست
1 بهار پرده برانداخت روی نیکو را نمونه گشت جهان بوستان مینو را
2 یکی در ابر بهاری نگر، ز رشته صبح چگونه می گسلد دانه های لؤلؤ را
3 سفر چگونه توان کرد در چنین وقتی ز دست چون بتوان داد روی نیکو را
4 به باغ غرقه خونست لاله، دانی چیست؟ ز تیغ کوه بریدست روزگار او را
1 گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما
2 ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
3 یوسف عهد خودی تو، ای صنم با این جمال می رسد شاهی ترا بر دلبران، سلطان ما
4 دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
1 نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را هست از پیش خرابی درویش و محتشم را
2 من خاک پای مستی کانجا که ریخت جرعه لغزید پای رندان صد صاحب کرم را
3 گر در شراب عشقم از تیغ می زنی حد ای مست محتسب کش، حدیست این ستم را
4 گفتی که غم همی خور، من خود خورم و لیکن ای گنج شادمانی، اندازه ایست غم را
1 هر که زیر پیرهن بیند مرا مرده اندر کفن بیند مرا
2 خویش را من خود کسی دانم ولی یار اگر از چشم من بیند مرا
3 آرزو دارم قصاص از دست دوست تا بدانسان مرد و زن بیند مرا
4 بر سر راهش کشیدم زار زار بو که آن پیمان شکن بیند مرا
1 گم شدم در سر آن کوی، مجویید مرا او مرا کشت شدم زنده، ممویید مرا
2 عمری از گم شدنم رفت و نمی آیم باز چون چنین است، شما نیز مجویید مرا
3 بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست هم بدان خاک در آرید و مشویید مرا
4 عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است هر چه خواهم که کنم، هیچ مگویید مرا
1 بهار آمد و سبزه نو شد به جوها عروسان بستان گشادند روها
2 گل کوزه بر شاخ می گوید اینک که کوزه ز ما و ز مستان سبوها
3 چو گشت آبها شیشه گر گفت بلبل قواریر من فضت قدروها
4 نگوید ز آزادگی هیچ سوسن چو بلبل ز مستی کند گفت و گوها