1 آورده ام شفیع دل زار خویش را پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را
2 ای دوستی که هست خراش دلم ز تو مرهم نمی دهی دل افگار خویش را
3 مردم که نازکی و گرانبار می شوی جانم که بر تو می فگند بار خویش را
4 از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من تو هم مبین در آینه رخسار خویش را
1 بشکافت غم این جان جگرخواره ما را یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را
2 رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند کردند رها دامن صد پاره ما را
3 گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه زنهار بجویی دل آواره ما را
4 شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه آه ار خبرستی بت عیاره ما را
1 باز خدنگ شوق زد عشق در آب و خاک ما نطع حریف پاک شد دامن چشم پاک ما
2 هر طرفی و قصه ای، ورچه که پوشم آستین پرده رازکی شود دامن چاک چاک ما
3 شاهد مست بی خبر خفته، چه دارد آگهی تا همه شب چه می رود بر دل دردناک ما
4 گر کشتیم به تیغ کش، نه به نمودن رخت زانکه نباشد این قدر مرتبه هلاک ما
1 بس بود اینکه سوی خود راه دهی نسیم را چشم زد خسان مکن عارض همچو سیم را
2 ما و نسیم صبحدم بوی تو و هلاک جان نیست امید زیستن سوخته جحیم را
3 من به هوای یک سخن، تو همه تلخ بر زبان چند نمک پراکنی این جگر دو نیم را
4 تو چو بهشت در نهان، ما و دلی و سوزشی دوزخی از کجا خورد مائده نعیم را
1 بشکفت گل در بوستان آن غنچه خندان کجا شد وقت عیش دوستان آن لاله و ریحان کجا
2 هر بار کو در خنده شد چون من هزارش بنده شد صد مرده زان لب زنده شد، درد مرا درمان کجا
3 گویند ترک غم بگو، تدبیر سامانی بجو درمانده را تدبیر کو، دیوانه را سامان کجا
4 از بخت روزی با طرب خضر آب خورد و شست لب جویان سکندر در طلب تا چشمه حیوان کجا
1 برو، ای باد و پیش دیگران ده جلوه بستان را مرا بگذار تا میبینم آن سور خرامان را
2 گرفتار خیالات لبش گشتم همین باشد اثر هرگه مگس در خواب ببیند شکرستان را
3 به این مقدار هم رنجی بر آن خاطر نمیخواهم که از خونم پشیمانی بود آن ناپشیمان را
4 سیه کردی سر خط تا نخوانم ناه حسنت مرا بگذار تا باری ببوسم مهر عنوان را
1 برقع برافگن، ای پری، حسن بلاانگیز را تا کلک صورت بشکند این عقل رنگ آمیز را
2 شب خوش نخفتم هیچ گه زان دم که بهر خون من شد آشنایی با صبا آن زلف عنبربیز را
3 دانم قیاس بخت خود کم رانم از زلف سخن لیکن تمنا می کنم فتراک صید آویز را
4 بگذشت کار از زیستن، خیز، ای طبیب خیره کش بیمار مسکین را بگو تا بشکند پرهیز را
1 بهر تو خلقی می کشد آخر من بدنام را بس می نپایم، چون کنم وه این دل خودکام را
2 یک شب به بامی دیدمت، آنگه به یاد پای تو رنگین بساطی می کنم از خون دل آن بام را
3 خواهم که خون خود چومی در گردن جامت کنم دانی چه دولت می دهی هر ساعت از لب جام را
4 تا چند هر دم از صبا در جنبش آید زلف تو آخر دمی آرام ده دلهای بی آرام را
1 پرده عاشقان درد پرده کند چو روی را هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را
2 دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را
3 وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما چند به باد بر دهی طره مشکبوی را
4 بر سر پای بود جان ناز و کرشمه های تو داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را
1 بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها
2 خوش آن شبها که پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
3 همیکردم حدیث ابرو و مژگان او هردم چو طفلان سوره نونوالقلمخوانان به مکتبها
4 چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی غریبی زیر دیوارش چگونه میکند شبها