1 بشکافت غم این جان جگرخواره ما را یا رب، چه وبال آمده سیاره ما را
2 رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند کردند رها دامن صد پاره ما را
3 گر همره ایشان روی، ای باد، در آن راه زنهار بجویی دل آواره ما را
4 شبها به دل از سوز جگر می کشدم آه آه ار خبرستی بت عیاره ما را
1 شب به روز آمد بسی کز دل نهادی یاد را جان ز تن آمد برون بویی ندادی باد را
2 سر به دیوار سرایت می زنم تا بنگری زانکه با باز شکاری خوش بود صیاد را
3 بازوی هجرت قوی در کشتن بیچارگان چون قصاص افزون فتد عادت شود جلاد را
4 جان به فریادم برآمد، لیک صد جان آرزو بشنوی و راه ندهی سوی جان فریاد را
1 خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
2 گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
3 ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
4 بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
1 پرده عاشقان درد پرده کند چو روی را هر طرفی دلی فتد شانه کند چو موی را
2 دل که ز خلق می برد نیست برای مردمی طعمه فراخ می کند بهر سگان کوی را
3 وه که نداری آگهی از دل بی قرار ما چند به باد بر دهی طره مشکبوی را
4 بر سر پای بود جان ناز و کرشمه های تو داد بهانه ها بسی جان بهانه جوی را
1 شناخت آنکه غم و محنت جدایی را بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
2 به اختیار نگردد کس از عزیزان دور ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
3 مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست که فرقهاست بسی نور آشنایی را
4 به تیغ پاره که از تن برند و خون ریزند بدان که گریه خون می کند جدایی را
1 گذشت آرزو از حد به پای بوس تو ما را سلام مردم چشمم که گوید آن کف پا را
2 تو می روی و ز هر سو کرشمه می چکد از تو که داد این روش و شکل سرو سبز قبا را
3 مراست یاد جمالت به دل چنانکه به دیده خیال خوان کریمان به روز فاقه گدا را
4 برون خرام دمی تا برآورند شهادت چو بنگرند خلایق کمال صنع خدا را
1 ای نازنین که ماه منی امشب رحمی بکن چو شاه منی امشب
2 خوش بنشین، باده بکش پاک خواب مکن چو ماه منی امشب
3 بر خانه چه باشد دمی چون تو همچو یوسف به چاه منی امشب
4 بر فرق من نشین که ز بس عزت هم تاج و هم کلاه منی امشب
1 بگشاد صبح عید ز رخ چون نقاب را بنمود ساقی آن رخ چون آفتاب را
2 اینک رسید وقت که مردان آب کار گردان کنند هر طرفی کار آب را
3 ساقی، ازان دو چشم که در بند خفتن است صد چشم بندی است که آموخت خواب را
4 عید مبارک آمد و از بهر دوستان ساقی نکرد شیشه پر و زد گلاب را
1 عشق از پی جان گرفت ما را خلقی به زبان گرفت ما را
2 خرسند به عافیت نبودیم اینک حق آن گرفت ما را
3 سرو قد او به ناز و فتنه هر لحظه روان گرفت ما را
4 ای دیده، چه ریزی از برون آب؟ کاین شعله به جان گرفت ما را
1 خرم دل آن کس که به رخسار تو دیده ست یا زان لب شیرین سخن تلخ شنیده ست
2 زان زلف مسلسل که همه برشکند باد از روی تو بنگر که در ان زیر چه دیده ست
3 بر قافله صبر مرا نیست ولایت امروز که مژگان تو لشکر نکشیده ست
4 این اشک به چشم من از آن جای گرفته ست کاندر طلب وصل تو بسیار دویده ست