چو خواهی برد روزی عاقبت از امیرخسرو دهلوی غزل 72
1. چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
...
1. چو خواهی برد روزی عاقبت این جان مفتون را
گه از گاهی به من بنمای باری صنع بیچون را
...
1. چه اقبال است این یا رب که دولت داده رو ما را
که در کوی فراموشان گذر شد یار زیبا را
...
1. دیوانه می کنی دل و جان خراب را
مشکن به ناز سلسله مشک ناب را
...
1. دلم در عاشقی آواره شد آواره تر بادا
تنم از بیدلی بیچاره شد بیچاره تر بادا
...
1. رفت آنکه چشم راحت خوش می غنود ما را
عشق آمد و برآورد از سینه دود ما را
...
1. رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را
شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
...
1. رسید باد صبا تازه کرد جان مرا
نهفته داد به من بوی دلستان مرا
...
1. شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا
من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا
...
1. عشق از پی جان گرفت ما را
خلقی به زبان گرفت ما را
...
1. گر چه بر بود عقل و دین مرا
بد مگویید نازنین مرا
...
1. سری دارم که سامان نیست او را
به دل دردی که درمان نیست او را
...
1. گیرم که می نیرزم من بنده همدمی را
آخر به پرسشی هم جاییست مردمی را
...