1 رخ چو عید تو دل برد بهر قربان را ازین نشاط به یکجا دو عید شد جان را
2 مرا تو عیدی و از انتظار تو امشب به دیده آب نبود این دو طفل گریان را
3 قدم به تهنیت عید رنجه فرمودی اگر نه من کنم اظهار درد پنهان را
4 دولب مبند یک امشب به روی من مست شکر فروش به شبهای عید دکان را
1 ای شده ماه نما دیده بدخوی مرا دیده ای هیچگه آن ماه جفا جوی مرا
2 نتواند که کسی را نکشد با آن روی واگذارید به من آن بت بدخوی مرا
3 اره گر از پی آن روی نهندم بر سر شانه ای دانم کاو راست کند موی مرا
4 گفتم این سر به یکی ضربت چوگان بنواز گفت خواهی که تو معزول کنی گوی مرا
1 وقت گل است نوش کن باده چون گلاب را بلبل نغمه ساز کن بلبله شراب را
2 ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد بین که چه موسمی ست خوش نقل و می و کباب را
3 مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین سبزه بساط سبز وتر از پی رقص آب را
4 نیست حیات شکرین کاخر شب شکر لبان هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
1 زاد چون از صبح روشن آفتاب ساقی خورشید رو در ده شراب
2 لعل ندهی آن عرق در ده که چون گل برآرد هم گل ست و هم گلاب
3 خرم آن کو غرق می باشد مدام چون خیال دوست در می های ناب
4 عاشقی با پارسایی هم خوش است همچنان کافتاد میان باده آب
1 چو در چمن روی از خنده لب مبند آنجا که تا دگر نکند غنچه زهر خند آنجا
2 رخ تو دیدم و گفتی سپند سوز مرا چو جان بجاست چه سوزد کسی سپند آنجا
3 کسان به کوی تو پندم دهند و در جایی که دیده روی تو بیند، چه جای پند آنجا
4 به خانه تو همه روز بامداد بود که آفتاب نیارد شدن بلند آنجا
1 روز عید است به من ده می نابی چو گلاب که ازان جام شود تازه ام این جان خراب
2 جان من از هوس آن، به لب آمد اکنون به لب آرم قدح و جان نهم اندر شکراب
3 روزه داری که گشادی ز لبش نکهت مشک این زمان در دهنش نیست مگر بوی شراب
4 آنکه خیزان و فتان بود به مسجد زین پیش هست در میکده خیزان و فتان مست و خراب
1 افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
2 خورشید من از اوج جوانی چو برآمد بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
3 گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
4 کس را چه غم ار رفت دل سوخته من بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
1 الا دمعی سارعت والهوا وقد ذاب قلبی هو والنوا
2 اسیرست ازان میر خوبان دلم به دردی که هرگز ندیدم دوا
3 اذا اشرق الشمش من صدغه فنعم الهوا فی جناتی هوا
4 دلم خون شد و ناید ار باروت بر این ماجرا چشمم اینک گوا
1 زهی بریخته بر لاله مشک سارا را شکسته رونق خورشید گوهر آرا را
2 اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟
3 به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی چو کشور دل ما خطه بخارا را
4 به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را
1 ای جهانی بنده چون من مر ترا نیست چون من بنده دیگر ترا
2 دل چو نطفه در رحم خون می خورد تا چرا زاد این چنین مادر ترا
3 از برای آفت جان منست شانه گر ره می کند بر سر ترا
4 لشکر فتنه بکش، عالم بگیر فتنه شد چون جملگی لشکر ترا