1 ای بی تو گلهای چمن شسته به خون رخسارها خار است بی رخسار تو در دیده گلزارها
2 شد پوستم بر استخوان چون چنگ خشک و از فغان رگها نگر اینک بر آن افتاده همچون تارها
3 تا آفتاب و روی مه دیدند آن زلف سیه در کوی او رو همچو که مانده ست بر دیوارها
4 هر گه که چوگان بازد او، بازم به راهش سر چو گو آری، مرا در عشق او باشد ازین سر کارها
1 من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها کجا خسپد کسی کش میخلد در سینه عقربها
2 همهشب در تب غم میپزم با زلف او حالی چه سوداهاست این یارب که با خود میپزم شبها
3 گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری چو پرهیزی ندارم، جان نخواهم برد از این تبها
4 چه بودی گر در آن کافر، جوی بودی مسلمانی چنین کز یاربم میخیزد از هر خانه یاربها
1 ای به بدی کرده باز چشم بدآموز را بین به کمین گاه چرخ ناوک دلدوز را
2 هر چه رسد سر بنه زانکه مسیر نشد نیکوی آموختن چرخ بدآموز را
3 سوخته غم مدار دل به چنین غم، از آنک دل به کسی برنسوخت مرگ جگر سوز را
4 پیر شدی کوژ پشت دل بکش از دست نفس زانکه کمان کس نداد دشمن کین توز را
1 تا بر سر بازار به مستی قدمش رفت بس خرمن مردان که به باد ستمش رفت
2 هر صبر و سلامت که دل سوخته را بود اندر شکن سلسله خم به خمش رفت
3 یوسف چو گذر کرد به بازار جمالش هر مایه که او داشت به هفده درمش رفت
4 یک روز به شادی وصالش نرسانید آن عمر گرانمایه که ما را به غمش رفت
1 ای زلف چلیپای تو، غارتگر دینها وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها
2 کافر نکند با دل من آنچه تو کردی یعنی که در اسلام روا باشد از اینها
3 زینسان که بکشتی به شکرخنده جهانی خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
4 از ناصیه ما نشود خاک درش دور چون صندل بت برهمنان را ز جبینها
1 بسی شب با مهی بودم کجا شد آن همه شبها کنون هم هست شب، لیکن سیاه از دود یاربها
2 خوش آن شبها که پیشش بودمی گه مست و گه سرخوش جهانم میشود تاریک چون یاد آرم آن شبها
3 همیکردم حدیث ابرو و مژگان او هردم چو طفلان سوره نونوالقلمخوانان به مکتبها
4 چه باشد گر شبی پرسد که در شبهای تنهایی غریبی زیر دیوارش چگونه میکند شبها
1 اگر به گوشه نشینان نماید آن رخ خوب به غمزه دل بر باید ز سالک مجذوب
2 بلای مردم اهل نظر بود چشمت به ناز اگر به در آیی ز مکتب، ای محبوب
3 دهان یار نیاید رقیب را در چشم که خرده بین نبود هیچ دیده معیوب
4 فراق روی چو تو یوسفی کسی داند که روشنش شود آب دو دیده یعقوب
1 ای خط خوش از مشک تر انگیخته مه را بر دفتر طاعت رقمی رانده گنه را
2 افگند دل ما همه در چاه زنخدان وانگاه بپوشید به سبزه سر چه را
3 هر چند که زلف تو سپاهیست جهانگیر هر روز پریشان نتوان کرد سپه را
4 پیراهن یک شهر ز دست تو قبا شد یک بار چنین کج منه، ای شوخ، کله را
1 ای باد، برقع برفگن آن روی آتشناک را وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
2 ای دیده کز تیغ ستم ریزی همی خون دمبدم یا جان من بستان ز غم، یا جان ده این غمناک را
3 ریزی تو خون برآستان، شویم من از اشک روان کالو ده دیده چون توان آن آستان پاک را
4 زان غمزه عزم کین مکن، تاراج عقل و دین مکن تارج دین تلقین مکن، آن هندوی بی باک را
1 دیوانه می کنی دل و جان خراب را مشکن به ناز سلسله مشک ناب را
2 بی جرم اگر چه ریختن خون بود و بال تو خون من بریز ز بهر ثواب را
3 بوی وصال در خور این روزگار نیست ضایع مکن به دلق گدایان گلاب را
4 ای عشق، شغل تو چو به من ناکسی رسید آخر کسی نماند چهان خراب را