1 تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا کی بود پیکاری آن مردم شکاران ترا
2 تا شدند اندر کشش دو چشم تو خنجز گذار شغلها فرمود اجل خنجر گذاران ترا
3 نوجوان گشتی و شکل ناز را نشناختی جای تسکین نیست زین پس بیقراران ترا
4 هر کرا امروز خواندی باز فردا کشتیش بارک الله این چه اقبال است یاران ترا
1 این چه روزست اینکه یار از در درآمد مر مرا وه چه کار است اینکه از جانان برآمد مر مرا
2 این چه بویست اینکه جا اندر دماغ جان گرفت این چه روزست اینکه در چشم تر آمد مر مرا
3 از گلستان وفا برخاست بادی ناگهان مشک در بالین و گل در بستر آمد مر مرا
4 ناگهان آمد چو آب زندگانی بر سرم زنده امروزم که آب اندر سر آمد مر مرا
1 گنج عشق تو نهان شد در دل ویران ما می زند زان شعله دایم آتشی در جان ما
2 ای طبیب از ما گذر، درمان درد ما مجوی تا کند جانان ما از لطف خود درمان ما
3 یوسف عهد خودی تو، ای صنم با این جمال می رسد شاهی ترا بر دلبران، سلطان ما
4 دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
1 در خم گیسوی کافر کیش داری تارها بهر گمره کردن پاکانست این زنارها
2 پرده بردار از رخی کان مایه دیوانگیست کز دماغ عاقلان بیرون برد پندارها
3 فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو حسن را آری بود اینگونه دست افزارها
4 آشتی ده با لبم لب را که آزارم به کام کز پس آن آشتی خوش باشد این آزارها
1 گم شدم در سر آن کوی، مجویید مرا او مرا کشت شدم زنده، ممویید مرا
2 عمری از گم شدنم رفت و نمی آیم باز چون چنین است، شما نیز مجویید مرا
3 بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست هم بدان خاک در آرید و مشویید مرا
4 عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است هر چه خواهم که کنم، هیچ مگویید مرا
1 ای شده ماه نما دیده بدخوی مرا دیده ای هیچگه آن ماه جفا جوی مرا
2 نتواند که کسی را نکشد با آن روی واگذارید به من آن بت بدخوی مرا
3 اره گر از پی آن روی نهندم بر سر شانه ای دانم کاو راست کند موی مرا
4 گفتم این سر به یکی ضربت چوگان بنواز گفت خواهی که تو معزول کنی گوی مرا
1 وه که سوز درونم خبری نیست ترا در غمت مردم و با من نظری نیست ترا
2 بر سر کوی تو فریاد که از راه وفا خاک ره گشتم و بر من گذری نیست ترا
3 دارم آن سر که سرم در سر و کار تو شود با من دلشده هر چند سری نیست ترا
4 دیگران گر چه دم از مهر و وفای تو زنند به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
1 خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
2 گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
3 ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
4 بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
1 قدری بخند و از رخ قمری نمای ما را سخنی بگوی و از لب شکری نمای ما را
2 سخنی چو گوهرتر صدف لب تو دارد سخن صدف رها کن، گهری نمای ما را
3 به نظر ندیده ام من اثر دهان تنگت اگرت بود دهانی اثری نمای ما را
4 منم اندر این تمنا که ببینم از تو بویی چو صبا خرامشی کن، کمری نمای ما را
1 هر که زیر پیرهن بیند مرا مرده اندر کفن بیند مرا
2 خویش را من خود کسی دانم ولی یار اگر از چشم من بیند مرا
3 آرزو دارم قصاص از دست دوست تا بدانسان مرد و زن بیند مرا
4 بر سر راهش کشیدم زار زار بو که آن پیمان شکن بیند مرا