1 چو بگشایی لب شکر شکن را لبا لب در شکرگیری سخن را
2 لبت گوید دلیری کن به بوسی مرا زهره نباشد، صد چو من را
3 به دل آتش زدی و می دمی دم بخواهی سوخت جان ممتحن را
4 شدی در بوستان روزی به گل گشت نمودی روی خوبان چمن را
1 درآمد در دل آن سلطان دلها دل من زنده شد زان جان دلها
2 همیکارد به کویش تخم جان خلق که میبارد از آن باران دلها
3 ز بس دلها که در کوی تو افتاد شده زاغ و زغن مهمان دلها
4 به گرما از سواد چشم من کن سیه چتر خود، ای سلطان دلها
1 زهی وصف لبت ذکر زبانها دهانت در سخن اکسیر جانها
2 چو میخندد لب شکرفشانت ز حیرت باز میماند دهانها
3 ز عشقت کو به دل تخم وفا ریخت مرا در سینه میریزد سنانها
4 فلک را آه مظلومی چو من سوخت چرا آتش نبارد ز آسمانها
1 بهر شکار آمد برون کژ کرده ابر و ناز را صانع خدایی کاین کمان داد آن شکار انداز را
2 او می رود جولان کنان وز بهر دیدن هر زمان جانها همی آید برون، صد عاشق جانباز را
3 تا کی ز چشم نیکوان بر جان و دل ناوک خورم ای کاش تیری آمدی این دیده های باز را
4 خلقی به بند کشتنم وین دیده در غمازیم من بین که بهر خون خود دل می دهم غماز را
1 جانم از آرام رفت، آرام جان من کجا هجرم نشان فتنه شد، فتنه نشان من کجا
2 آمد بهار مشک دم، سنبل دمید و لاله هم سبزه به صحرا زد قدم، سرو روان من کجا
3 از گریه ماندم پا به گل وز دوستان گشتم خجل جان از جهان بگسست و دل، جان و جهان من کجا
4 در کار غم شد موریم، بی پرده شد مستوریم تلخ است عیش از دوریم، شکرفشان من کجا
1 بشکفت گلها در چمن، ای گلستان من بیا سرو ایستاده منتظر، سرو روان من
2 از گریه من هر طرف، پر لاله و گل شد زمین وقتی به گلگشت، ای صنم، در گلستان من
3 حیف است دیدن بی رخت، در بوستان آخر گهی ای گل، نهان از باغبان در بوستان من
4 هر طره تو آفتی، هر نرگس تو فتنه ای گرچه بلای عالمی، از بهر جان من
1 وقت گل است نوش کن باده چون گلاب را بلبل نغمه ساز کن بلبله شراب را
2 ساغر لاله هر زمان باد نشاط می دهد بین که چه موسمی ست خوش نقل و می و کباب را
3 مرغ چو در سرو شد، بال کشید در زمین سبزه بساط سبز وتر از پی رقص آب را
4 نیست حیات شکرین کاخر شب شکر لبان هر طرفی به بوی می تلخ کنند خواب را
1 شکل دل بردن که تو داری نباشد دلبری را خواب بندی های چشمت کم بود جادوگری را
2 چون ز هجران شد زحل در طالعم کی بوسم آن پا این سعادت دست ندهد جز مبارک اختری را
3 زین هوس مردم که وقتی سر نهم بر آستانت بین چه جایی می نهم من هم چنین مدبر سری را
4 چند گویی سوز خود روشن کن از داری زبانی چون نخیزد شعله تا کی دم دمم خاکستری را
1 گر چه از ما واگسستی صحبت دیرینه را جا مده باری تو در دل دوستان دینه را
2 خورد عاشق چیست پیکانهای زهرآلود هجر وصل چون یار تو باشد بازجو لوزینه را
3 بسکه خوشدل با غمم شبهای درد خویش را دوست می دارم چو طفل کور دل آدینه را
4 محتسب گو تا چو من صوفی رسوا را به شهر گشت فرماید به گردن بسته این پشمینه را