1 صبا نو کرد باغ و بوستان را پیاله داد نرگس ارغوان را
2 به خط سبز، صحرا نسخه برداشت سواد روشن دارالجنان را
3 سحرگاهان چکید از قطره ابر گلوتر گشت مرغ صبح خوان را
4 مزاج از قطره ها خشک کرد نرگس چو بیماری که یابد ناردان را
1 درآمد در دل آن سلطان دلها دل من زنده شد زان جان دلها
2 همیکارد به کویش تخم جان خلق که میبارد از آن باران دلها
3 ز بس دلها که در کوی تو افتاد شده زاغ و زغن مهمان دلها
4 به گرما از سواد چشم من کن سیه چتر خود، ای سلطان دلها
1 می ریزد ازتری ز تو، ای جان فزای آب ما تشنه ایم تشنه خود را نمای آب
2 خاک در تو بر سر و چشم پر آب ماست پیوسته گر چه خاک شود زیر پای آب
3 آب حیاتی و نشوی آشنای من تا چشمهای من نشود آشنای آب
4 چون در کنار آب خرامی، خیال تو گویی که هست مردمک چشمهای آب
1 ای شهسوار، نرم ترک ران سمند را بین زیر پای دیده این مستمند را
2 تا مردمان ترنج نبرند و دست هم یوسف رخا، کشیده ترک ران سمند را
3 سرو بلند را نرسد دست بر سرت این دست کی رسد به تو سرو بلند را
4 پای گریزم از شکن گیسوی تو نیست می کش چنانکه خواهی اسیر کمند را
1 شکل دل بردن که تو داری نباشد دلبری را خواب بندی های چشمت کم بود جادوگری را
2 چون ز هجران شد زحل در طالعم کی بوسم آن پا این سعادت دست ندهد جز مبارک اختری را
3 زین هوس مردم که وقتی سر نهم بر آستانت بین چه جایی می نهم من هم چنین مدبر سری را
4 چند گویی سوز خود روشن کن از داری زبانی چون نخیزد شعله تا کی دم دمم خاکستری را
1 دیدم بسی زمانه مردآزمای را سازنده نیست هیچ امیر و گدای را
2 جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست چون غلغل تهی نفس تنگنای را
3 چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر بر عاریت شناس کف عطرسای را
4 در خود مبین به کبر که از بهر عکس کار اینها بس است بهره تن خودنمای را
1 امشب شب من نور ز مهتاب دگر داشت وز گریه شادی جگرم آب دگر داشت
2 دل هیچ به شیرینی جان میل نمی کرد مسکین سر آرایش جلاب دگر داشت
3 هنگام سحر خلق به محراب و دل من ز ابروی بتی روی به محراب دگر داشت
4 قربان شوم و چون نشوم، وای که آن چشم بر جان من از هر مژه قصاب دگر داشت
1 رخت صبوری تمام سوخته شد سینه را شعله فروزان هنوز آتش دیرینه را
2 غم که مرا در دل است کس نکند باورم پیش که پاره کنم وای من این سینه را
3 رخ بنما بر مراد، گر نه به خون منی آب به سیری مده تشنه دیرینه را
4 توبه ز می کرده بود دل که تو ساقی شدی باز همان حال شد احمد پارینه را
1 ای از مژه تو رخنه در جانها وی درد تو کیمیای درمانها
2 بادی که ز کوی تو همیآید میجنبد و میبرد ز ما جانها
3 تو جیب گشاده در خرامیدن دست همه خلق در گریبانها
4 آن زیستنی که داشتی با من میرم اگر آیدم به دل زانها
1 ای ز تو خورشید چرخ در مرض تف و تاب از من تاریک روز، طلعت روشن متاب
2 چشمه خورشید را آب نباشد دگر چون تو ز تف هوا خوی کنی، ای آفتاب
3 زلف تو کژ پیچ پیچ، هر سر موی کژت کژ بنشیند، ولیک راست نگوید جواب
4 بسته زلف تو گشت روی دل من سیاه گور من آباد کرد خانه چشمم خراب