1 در خم گیسوی کافر کیش داری تارها بهر گمره کردن پاکانست این زنارها
2 پرده بردار از رخی کان مایه دیوانگیست کز دماغ عاقلان بیرون برد پندارها
3 فتنه و جور است و آفت کار زار حسن تو حسن را آری بود اینگونه دست افزارها
4 آشتی ده با لبم لب را که آزارم به کام کز پس آن آشتی خوش باشد این آزارها
1 آورده ام شفیع دل زار خویش را پندی بده دو نرگس خونخوار خویش را
2 ای دوستی که هست خراش دلم ز تو مرهم نمی دهی دل افگار خویش را
3 مردم که نازکی و گرانبار می شوی جانم که بر تو می فگند بار خویش را
4 از رشک چشم خویش نبینم رخ تو من تو هم مبین در آینه رخسار خویش را
1 ساقیا، پیش آر جام با صفای خویش را روی ما بین و به ما ده رونمای خویش را
2 کف چو گنبدها کند هر دم صلای نوش کو تا زهر گنبد صدا یابی صلای خویش را
3 کبک رفتارا، یکی بخرام و پا بر لاله سای بی حنا کن لعل پای لاله سای خویش را
4 دی شدی در باغ و گل از بهر گرد افشاندنت کرد صد پر کاله دامان قبای خویش را
1 چه آفت ست نمی دانم این به زیر نقاب که تا نمود نمود آنچه، سینه گشت خراب
2 تو رخ بپوشی که از هفت پرده بنماید چو آفتاب فروزنده از چهارنقاب
3 تو زلف را ز کله بشکنی عجب نبود که دل به لنگر خورشید پروره به نقاب
4 مرا از ابروی تو شبه حسی رود به نماز که سجده می کنیم و صورت ماست در محراب
1 شکرت را شد اگر چه سپه موران مرکب مگسی نیز نخواهم که کند سایه بر آن لب
2 منم و قامت شاهد، برو ای خواجه مأذن تو در مسجد خود زن و الی ربک فارغب
3 سر درویش بدارد خبر از تاج سلاطین به رهی کان پسر آید سر ما و سم مرکب
4 به کرشمه سر ابرو مکن از بهر خدا خم که ز محراب تو بر شد به فلک نعره یارب
1 گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
2 تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
3 بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری دشوار صبح باشد شبهای بیکران را
4 اندیشه جهانی بر جان من نهادی وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را
1 ای ترک کمان ابرو، من کشته ابرویت ملک همه چین و هند، ندهم به یکی مویت
2 وقتی به طفیل گوی بنواز سرم آخر تا چند به هر زخمی حسرت خورم از کویت
3 گفتی که بدین سودا غمناک چه می گردی آواره دلی دارم در حلقه گیسویت
4 مسجد چه روم چندین، آخر چه نمازست این رویم به سوی قبله دل جانب ابرویت
1 قندی ست آتشین رو، شمعی ست انگبین لب ماه سپهر کسوت، مهر هلال غبغب
2 قطران مشک و خالش از مشک و گل مسلسل کافور آب و خاکش از شیر و می مرکب
3 ترک جهان فروزش گنجی ز نیمروزش موی طلسم سوزش مار مسلسل از شب
4 گر پاسبانی وی در برج مه نبودی سعد زمین گرفتی از وی وبال کوکب
1 زمانه حله نو بست روی صحرا را کشید دل به چمن لعبتان رعنا را
2 هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
3 ز سرو بستان چندین چه می پرد بلبل مگر ندید جوانان سرو بالا را
4 چو می خوری به سرم نیز جرعه می ریز که مردمی نبود باده نوش تنها را
1 شبم خیال تو بس، با قمر چه کار مرا من و چو کوه شبی، با سحر چه کار مرا
2 من آستان تو بوسم، حدیث لب نکنم چو من به خاک خوشم، با شکر چه کار مرا
3 نبینم آن لب خندان ز بیم جان یک ره ز دور سنگ خورم، با گهر چه کار مرا
4 پدر بزاد مرا بهر آن که تو کشیم وگرنه با چو تو زیبا پسر، چه کار مرا