چنین که چشم تو پروای از خیالی بخارایی غزل 156
1. چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
...
1. چنین که چشم تو پروای دادخواه ندارد
سزد که دل برد از خلق و جان نگاه ندارد
...
1. چو زلف بی قرارش قصد جان کرد
قرار دل رهین هندوان کرد
...
1. چو سرو هر که در این بوستان هوای تو کرد
ز گریه پای به گِل ماند و سر فدای تو کرد
...
1. چو عطّار صبا در چین زلفت مشک میبیزد
چرا پیوسته از سودا به مویی درمیآویزد
...
1. چون نه شادیّ و نه محنت به کسی میماند
به غمش همنفسم تا نفسی میماند
...
1. چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
...
1. خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
...
1. خطت را تا به خون ریزی نشان شد
به شوخی غمزه ات صاحبقران شد
...
1. خطت صحیفهٔ مه را نقاب مشگین کرد
عجب خطی ست که هرکس که دید تحسین کرد
...
1. خیال روی تو از سر به در نخواهم کرد
به هیچ روی خیال دگر نخواهم کرد
...
1. خیز که پیر مغان میکده را درگشاد
نوبت مستی رسید باده بده برگشاد
...
1. در ازل مهر تو با جان رقم غم می زد
دل آشفته ز سودای خطت دم می زد
...