در ازل قطرهٔ خونی که از خیالی بخارایی غزل 168
1. در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
...
1. در ازل قطرهٔ خونی که ز آب و گِل شد
دم ز آیین محبّت زد و نامش دل شد
...
1. در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
...
1. در چمن دوش به گل بلبل دشوار پسند
صفت قدّ تو می گفت به آواز بلند
...
1. دلم جز داغ نومیدی ز جان حاصل همین دارد
که پیوسته ز ابرویت بلایی در کمین دارد
...
1. دل جز به غمت خاطر خوشنود ندارد
وز عمر به جز وصل تو مقصود ندارد
...
1. دل به رویت هوس صحبت جانی دارد
جان به فکر دهنت عیش نهانی دارد
...
1. دل نه جز غصّه محرمی دارد
نه به جز ناله همدمی دارد
...
1. دل به یاد لب لعلت سخن از نوش نکرد
خون شد و حقّ نمک هیچ فراموش نکرد
...
1. دلم جز با غمت خرّم نباشد
دوای ریش جز مرهم نباشد
...
1. دلِ شکسته چو در آرزوی لعل تو خون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
...
1. دل جفای خطت از دور قمر میداند
فتنهٔ چشم تو را عین نظر میداند
...
1. دلم از زلف تو پا بستهٔ سودا آمد
بی دُر وصل توام اشک به دریا آمد
...