غزلیات در دیوان اشعار خیالی بخارایی

ای بی‌خبر از محنت و شاد از الم ما
ما را غم تو کُشت و تو را نیست غم ما
آن کیست که چون شمع نه در آتش و آب است
هرشب ز دم گرم و سرشک ندم ما
مقصود وجود تو و نقش دهن توست
ورنه چه تفاوت ز وجود و عدم ما
تا ما سرِ خود بر قدم دوست نهادیم
دارند جهانی همه سر در قدم ما
با رخت صورت چین چند کند دعوی را
پیش رویت چه محل دعوی بی معنی را
گر به چین نسخهٔ تصویر ز روی تو برند
تا چه ها روی دهد در فن خود، مانی را
باد آوازهٔ سروِ قدِ تو سوی بهشت
می برد تا که بدین برشکند طوبی را
گر نداری خبر از سیل سرشکم چه عجب
بر تو هیچ است اگر آب برد دنیی را
با من ای مردمک دیده نظر نیست تو را
عشق تو بی خبرم کرد و خبر نیست تو را
ما به غم جان بسپردیم و تو آگاه نیی
غم یاران وفادار مگر نیست تو را
مایهٔ حسن تو آواز خوش و رویِ نکوست
پس اگر چیز دگر هست وگر نیست تو را
چند در کارِ جفا تیز کنی مژگان را
آخر ای جان به کسی کار دگر نیست تو را
بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را
پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را
چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت
غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را
چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد
تا توانی بسته دار آن دزد بینا پیش را
ساقیا وقتی ز نزدیکان شوی کاندر رهش
یک طرف سازی به جامی عقل دوراندیش را
تا به کی باشد چو نی با ناله دمسازی مرا
سوختم چون عود سعیی کن که بنوازی مرا
تا سرم بر جا بود از پای ننشینم چو شمع
در تبِ غم ز آتش دل گرچه بگدازی مرا
گو بزن تیغم که من قطعاً ندارم سرکشی
با تو می سازم در این ره هرچه می سازی مرا
با سگش تا کی شکایت کردن از من ای رقیب
بی گنه با او چه چندین می دراندازی مرا
تا دو چشم سیهت غارتِ جان کرد مرا
غم پنهان تو رسوای جهان کرد مرا
بارها عشق تو می گفت که رسوا کُنمت
هرچه می گفت غم عشق همان کرد مرا
این نشان بس ز وفا ترک کماندار تو را
که چو تیری به کف آورد نشان کرد مرا
گفتم ای اشک مرو هر طرفی گفت برو
کآنکه پرورد بدین گونه روان کرد مرا
چون نی اگر چه عمری خوش می نواخت ما را
دیگر نمی شناسد آن ناشناخت ما را
صرّاف عشق در ما قلبی اگر نمی دید
در بوتهٔ جدایی کی می گداخت ما را
ای دل مساز ما را بی او به صبر راضی
زیرا که این مفرّح هرگز نساخت ما را
دل در طریق وحدت از نیستی نزد دم
در راه عشقبازان تا در نباخت ما را
خطت چون از سواد شب رقم زد صفحهٔ مه را
بر او دیدم به مشکِ تر نوشته بارک الله را
چو ببریدی سر زلفینِ را امّید می‌دارم
که نزدیک است هنگام سحر شب‌های کوته را
مپرس از اهل صورت ماجرای عاشقی ای دل
کز این معنی وقوفی نیست جز دل‌های آگه را
اگرچه خویش را نرگس زاهل دید می‌دارد
چو نیکو بنگری او هم به کوری می‌رود ره را
زهی راست از تو همه کار ما
به هر حال لطفت نگهدار ما
به سودای زلف تو تا سوختیم
در آن حلقه گرم است بازار ما
گنه می کنیم و امید از تو این
که از ما نپرسی ز کردار ما
از آن دم که زلف تو از دست رفت
شد از دست سر رشتهٔ کار ما
طیلسانت چو کژ افتاد ببستی او را
ره گشادی تو به خورشید پرستی او را
ریخت چشمت به جفا خون دل و دانستم
که بر این داشت در ایّام تومستی او را
دل چون شیشهٔ پر خون که به دست تو فتاد
به درستی که دمادم بشکستی او را
زلفت ار دست گشاید به جفا عیب مکن
چون تو در فتنه گری دست ببستی او را