گهی که عشق به خود راه می از خیالی بخارایی غزل 12
1. گهی که عشق به خود راه می نمود مرا
ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا
...
1. گهی که عشق به خود راه می نمود مرا
ز بودِ خود سر مویی خبر نبود مرا
...
1. گیسو برید و شد فزون مهرش منِ گمراه را
گم کرده ره داند بلی قدرِ شبِ کوتاه را
...
1. ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
...
1. هر خبر کز سرکشی گوید صبا
سرو قدّت می رباید از هوا
...
1. عشق میگفت از کَرَمهای حبیب
غم نصیب تست گفتم یا نصیب
...
1. ما به چشمت عشق میبازیم و او در عین خواب
بر رخت حق نظر داریم و میپوشد نقاب
...
1. آنچه بی روی توام گریه به روی آورده است
سیل خون است که از دیده به جوی آورده ست
...
1. آن روز مه این نور سعادت به جبین داشت
کز راه ادب پیش رخت رو به زمین داشت
...
1. آن معلم که لبت را روش جان آموخت
هرچه آموخت به زلف تو پریشان آموخت
...
1. آنها که بی تو در دل و جان سقیم ماست
از درد خود بپرس که یار قدیم ماست
...
1. آه کز سعی رقیبان یار ترک من گرفت
دشمنان را دوست گشت و دوست را دشمن گرفت
...
1. آیت حسن را که نام وفاست
تو ندانسته ای خدا داناست
...