باز آی که خلوتگه جانم از خیالی بخارایی غزل 36
1. باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست
...
1. باز آی که خلوتگه جانم حرم توست
زیرا که تو شمعی و صفا در قدم توست
...
1. با سگت یاری مرا کارِ خود است
هرکسی را کار با یارِ خود است
...
1. با شمع چو گفتم که نشان غم دل چیست
از سوزِ دل سوخته آهی زد و بگریست
...
1. به اهل درد غمت هرچه می کند غم نیست
چرا که هیچ دلی بی غم تو خرّم نیست
...
1. به قتل خسته دلان غمزهٔ تو قانع نیست
وگرنه از طرف بنده هیچ مانع نیست
...
1. بیا که بی خبران را خبر ز روی نکو نیست
وگرنه چیست که عکسی ز نور طلعت او نیست
...
1. بیرخ آن مه که شام زلف را در هم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
...
1. پیشِ رخِ تو قصّهٔ یوسف حکایت است
شاهی که شد گدایِ تو صاحب ولایت است
...
1. تا به خون ریزی غمت خنجر گرفت
کاکلت رسم جفا از سر گرفت
...
1. تا در این بادیه توفیق ازل همره ماست
گنج تحقیق هدایت به دل آگه ماست
...
1. تا دل از سیر و سلوک رهش آگاهی یافت
راه بیرون شدن از ورطهٔ گمراهی یافت
...
1. تا دل از شوق گل رویت ره صحرا گرفت
در هوای سرو قدّت کار جان بالا گرفت
...