سریر فقر که با هیچ پادشا از خیالی بخارایی غزل 191
1. سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند
عجب نباشد اگر با من گدا ندهند
...
1. سریر فقر که با هیچ پادشا ندهند
عجب نباشد اگر با من گدا ندهند
...
1. سزد که زلف تو آن رخ پی نظاره نماید
چه لازم است مه من که شب ستاره نماید
...
1. شبی کآن ماه با ما خوش برآید
عجب نبود که روز غم سرآید
...
1. صاحب روی نکو منصب دولت دارد
خاصّه خوبی که نشانی ز مروّت دارد
...
1. ز بس کز گریه چشم من به خونِ ناب میسازد
مرا در پیش مردم دم به دم بیآب میسازد
...
1. صبا به تحفه نسیمی که دلگشای آرد
شمامهای ست که ز آن جعد عطرسای آرد
...
1. طالب دردِ عشق تو فکر دوا نمیکند
ورنه به جان بیدلان عشق چهها نمیکند
...
1. طوطیِ عقلم که دعویّ تکلّم میکند
چون دهانت نقش میبندد سخن گم میکند
...
1. عاقبت حسرتِ لعل تو دلم را خون کرد
داغ سودای مرا فکر خطت افزون کرد
...
1. غم نیست اگر زلفت با فتنه سری دارد
چون نرگس دلجویت با ما نظری دارد
...
1. کس نیست که کار ما برآرد
کار همه را خدا برآرد
...
1. کسی چو نیست که پیش تو عذر ما خواهد
تو در گذار که عذر تو را خدا خواهد
...