1 وه که دگرباره عشق دست برآورد صبر بیکبارگی ز پای در آورد
2 خواب ز چشمم ربود و آب در افزود وه که خود این بار شیوه دگر آورد
3 تا بتم از خط عهد پای برون برد بر سر محنت زده جهان بسر آورد
4 برد دل و گفت توبه کردم و رفتم تو به صد بار از گنه بتر آورد
1 گفتم از دست عشق جان بردم خود کنون پای در میان بردم
2 طعنه دشمنان بشست ولیک آنچه از دست دوستان بردم
3 عاشقم این همه قناعت چیست گر روان را در آسمان بردم
4 دوش دیدم خیال او در خواب بس خجالت که آنزمان بردم
1 هر که او عشق ترا نشناسد در جهان هیچ بلا نشناسد
2 همه بر دوست زند چشم تو زخم فرخ آنکس که ترا نشناسد
3 من غلام دل سنگین توأم که خود البته وفا نشناسد
4 گر شود جمله جهان ملک غمت جای خود جز دل ما نشناسد
1 دلم بستان و آنگه عشوه میده چنین خواهم زهی نامهربان زه
2 بقصد خون من زینسان چرائی کمان ابروان آورده در زه
3 میم، هر لحظه رو بر من ترش کن گلم، هر لحظه ام خاری دگرنه
4 مرا زین پس مگو فردا و فردا کزین عشوه نخواهم گشت فربه
1 طره بخت را بشانه زنم گر دمی با تو دوستگانه زنم
2 آنچه من دیده ام ز دست تو دوست شاید ار خیمه بر کرانه زنم
3 تا کی این آستین فشاندن تو چند من سر بر آستانه زنم
4 گر حکایت کنم ز آتش دل همچو شمع از زبان زبانه زنم
1 وصل تو نمی یابم چندانکه همیجویم خود می نرسم در تو چندانکه همیپویم
2 با روی تو و خویت روز و شبم اینکارست دل در تو همی بندم دست از تو نمیشویم
3 گفتی تو که باری می بین که چه میگوئی چونین بنماندهم میدان که چه میگویم
4 خود ننگرد اندرمن زو بوسه طمع دارم چه ساده دلم الحق تا از که چه میجویم
1 بوئی از بوستان همی آید راحتی در روان همی آید
2 بنده باد گشته ام کز وی بوی زلف فلان همی آید
3 باز دل بر فصول می پیچد عشق بر بوی جان همی آید
4 پیش گلبرگ عارض تو ز شرم غنچه بسته دهان همی آید
1 تا خط تو رخت بیرون میکشد ناله من سر بگردون میکشد
2 زلف تو همچون مهندس بررخت هر زمان شکلی دگرگون میکشد
3 خاک پایت خیمه بر مه میزند آب چشمم سر بجیحون میکشد
4 با که داند گفت دل جز با لبت جورها کز زلف شبگون میکشد
1 بی تو چونان زغم هجر تو می بگدازم که بگوشی نرسد صعب ترین آوازم
2 کشته عشق توام جای ملامت باشد؟ خود بدین زنده ام انصاف و بدین مینازم
3 چند بردوخته چشم از تو درم پرده خویش چند سوزم بغم عشقت و تاکی سازم
4 زلف را گو بمدارا دل من بازفرست ورنه این شرم در اندازم و اندریازم
1 آه ار ترا ز درد دل من خبر شدی این انده دراز مگر مختصر شدی
2 چندان سخن که دوش بگفتم زحال خویش آخر چه بودی ار سخنی کارگر شدی
3 چشم تو گر نبودی بیمار تیر او چون بردلی زدی هم از انسوبدر شدی
4 دوش ارزجور تو دلم آهی زدی ز درد والله که کارو بار تو زیر وزبر شدی