1 تو چه ترکی تو چه ترکی که برخ فرهمائی ز منت شرم نیاید که به من رخ ننمائی
2 من بیچاره مسکین که به هجر تو اسیرم تو خودم باز نپرسی که تو چونی و کجائی
3 چه شکایت کنم از تو که تو خود نیک شناسی چه حکایت کنم از دل که تو خود در دل مائی
4 کج دهی وعده و باور کنم آن را همه از تو من چنین ساده چرایم تو چنین شوخ چرائی
1 آخر چه کرده ام که شکایت همیکنی وز ما گله برون ز نهایت همیکنی
2 زان بیشتر چه کرده ام ایجان که روز و شب من عذر میکنم تو جنایت همیکنی
3 گفتی که دوستی به ازین چون کند کسی تقصیر نیست سخت بغایت همیکنی؟
4 دل میبری بقهر و جگر میخوری بجور تو کار دوستان بعنایت همیکنی
1 سر آن داری با ما که بصحرا آیی ساعتی سوی گلستان بتماشا آیی
2 پرده کج ندهی وعده بفردا نکنی که تو امروزدهی وعده و فردا آیی
3 از سردست باین پای اگر آیی بربام پس یکی شرط دگر هست که تنها آیی
4 تو بدین نرگس بیمار چو پوئی سوی باغ بعیادت بسوی نرگس رعنا آبی
1 سر ما نیستت فسانه مگوی سیر گشتی برو بهانه مجوی
2 تو دگر یار تیز بازاری واب تو میرود بدیگر جوی
3 تو گل و لاله وزین معنی هم دو روی آمدی و هم خود روی
4 نه مسلمانی؟ آخر ای کافر چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
1 وای من از دست دل کو نیست در فرمان من عاقبت هم بر سر دل رفت خواهد جان من
2 با که گویم محنت هجران بیپایان او از که جویم چاره این درد بیدرمان من
3 هر زمان گوید مرا از چیست این افغان تو بیسبب آخر نباشد این همه افغان من
4 ای نهان گشته ز چشمم نیستم آگه ز تو از کجا پرسم خبر جان من و جانان من
1 رو که ز عشق تو جز عنا نفزاید از تو و خوی تو کارکس نگشاید
2 خود نه حدیثی نه پرسشی نه سلامی نیک بدیدم من از تو هیچ نیاید
3 خون دلم میخوری مخور که روانیست قصد بجان میکنی مکن که نشاید
4 با رخ تو گر وفا بدی سره بودی حسن و وفا خود بیک هوا بنپاید
1 لحظه آن سنبل از گل وا فکن واتشی در پیر و در برنا فکن
2 پرتوی از نور رخسارت بتاب غلغلی در عالم بالا فکن
3 زاب آن چاه زنخدان چو سیم قطره در نرگس شهلا فکن
4 عاشقان را شربت جلاب ده شکری زان لعل در دریا فکن
1 این چه رویست بدین زیبائی وین چه عشقست بدین رسوائی
2 گفتی از دست غمم جان نبری آنچنانست که میفرمائی
3 چون همه قصد بخون ریختنست هان سر و طشت که را میبائی
4 نیک یاری تو ولی بدخوئی سخت خوئی تو ولی رعنائی
1 مرا با آن لب شیرین شبی گر خلوتی باشد ز وصلیش شکرها گویم ز بختم منتی باشد
2 به دیداری و گفتاری زیار خویش خرسندم پس ار بوسی بود توفیر آن خود دولتی باشد
3 همه جا نخواهد از عاشق لبش بوسی دریغ آرد چنین یارست بسم الله کسی کِش رغبتی باشد
4 مرا شیرین لبش بیجرم دشنام ار دهد هرگز نخواهم داد خویش از وی بلی تا فرصتی باشد
1 این مرا در جهان نه بس باشد که بدرد تو دسترس باشد
2 آرزوی من از جهان غم تست هیچ کس را چنین هوس باشد؟
3 پیش تو چون سخن ز من گویند گوئی از خشم کوچه کس باشد
4 بوسه زان خواهم از لبت که شکر گه گهی طعمه مگس باشد