از از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی غزل 61
1. از آه دلم قمر بسوزد
وز نور رخت نظر بسوزد
1. از آه دلم قمر بسوزد
وز نور رخت نظر بسوزد
1. روز بآخر رسید و یار نیامد
هیچکس از پیش آن نگار نیامد
1. یاری که رخش ماه و قدش سرو روان بود
دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود
1. چه کنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
1. یاری که بری چو سیم دارد
کوچک دهنی چو میم دارد
1. غمش در دل تنگ ما می نشیند
ندانم بر آتش چرا می نشیند
1. دل را همه آن ز دست برخیزد
کانگه که ز پا نشست برخیزد
1. جورها کآن شوخ دلبر میکند
از دلم هر لحظه سر بر میکند
1. باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
1. وه که دگرباره عشق دست برآورد
صبر بیکبارگی ز پای در آورد
1. آه که امید من بیار نه این بود
لایق آن روی چون نگار نه این بود