1 مکن ایدوست کار من دریاب هجرت آورد تاختن دریاب
2 دست آنزلف جان شکر بربند جور آن جزع دل شکن دریاب
3 چشم تو قصد جان ما دارد هان که مستست و تیغ زن دریاب
4 ماه تو منخسف همی گردد گفتمت سر این سخن دریاب
1 بخوبی هیچکس چون یار ما نیست ولیکن در دلش بوی وفا نیست
2 چه سود ار تنک شکر شد دهانش که یک شکر ازان روزی ما نیست
3 نخواهم بست دل در وصلت ایماه که وصل تو متاع هر گدا نیست
4 ز من بیگانه گشتستی و کوئی که جز تو در جهانم آشنا نیست
1 مرا گر چون تو جانانی بباید بجسمم آهنین جانی بباید
2 عتاب دوست خوش باشد ولیکن مر آنرا نیز پایانی بباید
3 مرا لعلت ببوسی وعده دادست ولیک از زلف فرمانی بباید
4 دل از درد تو بیمارست و او را هم از درد تو درمانی بباید
1 چشمم از گریه دوش ناسودست تا سحر گه سرشک پالودست
2 گر نخفتست چشم من شاید چشم او باری از چه نغنودست
3 روزها شد که آن نگارین روی بمن آن روی خوب ننمودست
4 بی سبب رخ ز من نهان دارد می ندانم که این که فرمودست
1 یک بار که لعل او سخن گفت بنگر که چه نغز و دلشکن گفت
2 هر سرد که دشمنی نگوید امروز بدوستی بمن گفت
3 صد بار دروغ کرد وعده وانگاه مرا دروغ زن گفت
4 من این نه ازو شنیده ام کاین آن نرگس مست تیغ زن گفت
1 مرا از چون تو یاری میگزیرد که خود درد منت دامن نگیرد
2 لب بیجاده رنگت گر شوم کاه بایزد گر مرا هرگز پذیرد
3 دلم شمعیست کاندر وصل و هجرت ببوسی زنده وز بادی بمیرد
4 نخواهم بردن از خصم تو خواری کزین معنیم باری میگزیرد
1 باز مارا هوس خوش پسری افتادست بازمان از پی دل دردسری افتادست
2 کار دل سخت بدافتاد درین بار که او بکف سخت دل بد جگری افتادست
3 من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
4 هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
1 دل وصالت بشکیبائی یافت روز وصل از شب تنهائی یافت
2 وه که چشمت چو بلا عشوه گریست خاصه جائی که تماشائی یافت
1 یاری که بری چو سیم دارد کوچک دهنی چو میم دارد
2 گل جامه ز عشق او دریدست مه دل ز غمش دونیم دارد
3 نشکیبم ازو که با حدیثش دل دوستی قدیم دارد
4 جز سیم نسیم او نبوید ای شادی آنکه سیم دارد
1 روز بآخر رسید و یار نیامد هیچکس از پیش آن نگار نیامد
2 گفتم با او غمی بگویم اکنون با که بگویم که غمگسار نیامد
3 اینهمه بر من ز روز گاربد آمد؟ نه، ز دل آمد ز روزگار نیامد