1 ای شده فر شکوه مسندت هم جمال ملت و هم زین آن
2 بنده را دینیست بر انعام تو چون بنگذارد سخایت دین آن
3 هر زمانم طعنه از دشمنیست کم جگرخون میشود ازشین آن
4 من نمیگویم مرا یک بدره ده یا مده هیچم ولی ما بین آن
1 دو یار اربیک جای میداشتی که یکدم یکی را بنگذاشتی
2 نه این ازتو آزرده بود و نه آن نه جنگی میان بود و نه آشتی
3 نه زخم جفائی یکی یافتی نه تخم عتابی یکی کاشتی
4 نباید که تو خویشتن را ازان همی دوستی نیک پنداشتی
1 ترا فضل بر دیگری بیش ازین نیست که تو میدهی چیز و او می ستاند
2 چوندهی و نستاند آن فضل برخاست تو اوئی و او تو چه رجحان بماند؟
3 طمع چون بریده شد از خیر خواجه زنش غر که خود را کم از خواجه داند
1 خداوندا چنین گفتست حاسد که میباشد مرا جای دگر رای
2 به معبودی که مستغنی است ذاتش ز خواب و خورد و فرزند و زن و جای
3 که گر تا ره به دهلیز تو دانم نهم بر صحنه دیگر کسی پای
1 اگر من فی المثل در هجو کوشم بنزد عقل کی معذور باشم
2 کسی کم هجو باید گفتن آخر زاول خود ازان کس دور باشم
3 نگردد سفله رنجور از شنیدنش من از گفتن چرا رنجور باشم؟
1 خداوندا تو آنشخصیکه چشم چرخ فیروزه نبیند در هزاران دور اگر چون تو بشر جوید
2 سپهر مجد و بحر علم و کان جود مجدالدین که عقل کل زرای روشن تو راهبر جوید
3 بوقت بزم تو کان از کف رادت امان خواهد بروزرزم تو نصرت زشمشیرت ظفر جوید
4 ز بهر مدحت تو تیر گردون کلک پیراید ز بهر خدمت تو چرخ چون جوزا کمر جوید
1 چرا باید که عاقل بهر روزی بر هر ناسزا پرواز گیرد
2 ز شرکست اینکه مردم از پی رزق کسی را با خدا انباز گیرد
3 چه ترسی زانکه خشنودی و خشمش نه جان بخشد نه روزی باز گیرد
1 بخدائی که رخت عزت او در سرای کهن نمی گنجد
2 وز عدم ذره بی اجازت او در خم کاف کن نمی گنجد
3 کانچه اندر ضمیر شوق منست در دهان سخن نمی گنجد
1 دیدی تو اصفهانرا آنشهر خلد پیکر آن سدره مقدس آن عدن روح پرور
2 آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور
3 هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور
4 از غایت سخاوت زردار او تهی دست وزمایه قناعت درویش او توانگر
1 آه ازین دور چرخ و گوش افلاک آه ازین اختران کجرو نا پاک
2 عبرت ازین روزگار و چرخ نگیری تا بسواری چه چا بکند و چه چالاک
3 ابلق ایام بر تو پی سپرد گرم چون سرت آویخته هزار بفتراک
4 صبح چو کوتاه عمر آمد ازینروی هر نفس از دست چرخ جامه کند چاک