1 خاصیت عشقت که برون از دو جهان است آن است که هرچیز که گویند نه آن است
2 برتر ز صفات خرد و دانش و عقل است بیرون ز ضمیر دل و اندیشهٔ جان است
3 بینندهٔ انوار تو بس دوخته چشم است گویندهٔ اسرار تو بس گنگ زبان است
4 از وصف تو هر شرح که دادند محال است وز عشق تو هر سود که کردند زیان است
1 هر شور وشری که در جهان است زان غمزهٔ مست دلستان است
2 گفتم لب اوست جان، خرد گفت جان چیست مگو چه جای جان است
3 وصفش چه کنی که هرچه گویی گویند مگو که بیش از آن است
4 غمهاش به جان اگر فروشند میخر که هنوز رایگان است
1 تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
2 در عشق درد خود را هرگز کران نبینی زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
3 تا چند جویی آخر از جان نشان جانان در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
4 تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
1 عشق تو قلاوز جهان است سودای تو رهنمای جان است
2 وصل تو خلاصهٔ وجود است درد تو دریچهٔ عیان است
3 هاروت تو چاره ساز سحر است یاقوت تو مایهبخش جان است
4 کس را ز دهان تو سخن نیست زان روی که نقطه گمان است
1 تا عشق تودر میان جان است جان بر همه چیز کامران است
2 یارب چه کسی که در دو عالم کس قیمت عشق تو ندانست
3 عشقت به همه جهان دریغ است زان است که از جهان نهان است
4 اندوه تو کوه بیقرار است سودای تو بحر بی کران است
1 جهانی جان چو پروانه از آن است که آن ترسا بچه شمع جهان است
2 به ترسایی درافتادم که پیوست مرا زنار زلفش بر میان است
3 درآمد دوش آن ترسا بچه مست مرا گفتا که دین من عیان است
4 درین دین گر بقا خواهی فنا شو که گر سودی کنی آنجا زیان است
1 همه عالم خروش و جوش از آن است که معشوقی چنین پیدا، نهان است
2 ز هر یک ذره خورشیدی مهیاست ز هر یک قطرهای بحری روان است
3 اگر یک ذره را دل برشکافی ببینی تا که اندر وی چه جان است
4 از آن اجسام پیوسته است درهم که هر ذره به دیگر مهربان است
1 رهی کان ره نهان اندر نهان است چو پیدا شد عیان اندر عیان است
2 چه میگویم چه پیدا و چه پنهان که این بالای پیدا و نهان است
3 چه میگویم چه بالا و چه پستی که این بیرون ازین است و از آن است
4 چه میگویم چه بیرون چه درون است که بیرون و درون گفت زبان است
1 چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است
2 سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است شور لب لعلش همه شیرینی جان است
3 نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب از غایت حسن رخش انگشت گزان است
4 جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است
1 کم شدن در کم شدن دین من است نیستی در هستی آیین من است
2 حال من خود در نمیآید به نطق شرح حالم اشک خونین من است
3 کار من با خلق آمد پشت و روی کافرین خلق نفرین من است
4 تا پیاده میروم در کوی دوست سبز خنگ چرخ در زین من است