1 گر جمله تویی همه جهان چیست ور هیچ نیم من این فغان چیست
2 هم جمله تویی و هم همه تو و آن چیست که غیر توست آن چیست
3 چون هست یقین که نیست جز تو آوازهٔ این همه گمان چیست
4 چون نیست غلط کننده پیدا چندین غلط یکان یکان چیست
1 در عشق تو عقل سرنگون گشت جان نیز خلاصهٔ جنون گشت
2 خود حال دلم چگونه گویم کان کار به جان رسیده چون گشت
3 بر خاک درت به زاری زار از بس که به خون بگشت خون گشت
4 خون دل ماست یا دل ماست خونی که ز دیدهها برون گشت
1 هر شور وشری که در جهان است زان غمزهٔ مست دلستان است
2 گفتم لب اوست جان، خرد گفت جان چیست مگو چه جای جان است
3 وصفش چه کنی که هرچه گویی گویند مگو که بیش از آن است
4 غمهاش به جان اگر فروشند میخر که هنوز رایگان است
1 این گره کز تو بر دل افتادست کی گشاید که مشکل افتادست
2 ناگشاده هنوز یک گرهم صد گره نیز حاصل افتادست
3 چون نهد گام آنکه هر روزیش سیصد و شصت منزل افتادست
4 چون رود راه آنکه هر میلش ینزلالله مقابل افتادست
1 هر دلی کز عشق تو آگاه نیست گو برو کو مرد این درگاه نیست
2 هر که را خوش نیست با اندوه تو جان او از ذوق عشق آگاه نیست
3 ای دل ار مرد رهی مردانه باش زانکه اندر عاشقی اکراه نیست
4 عاشقان چون حلقه بر در ماندهاند زانکه نزدیک تو کس را راه نیست
1 درد دل من از حد و اندازه درگذشت از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
2 پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
3 بر روی من چو بر جگر من نماند آب بس سیلهای خون که ز خون جگر گذشت
4 هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت
1 ره عشاق راهی بیکنار است ازین ره دور اگر جانت به کار است
2 وگر سیری ز جان در باز جان را که یک جان را عوض آنجا هزار است
3 تو هر وقتی که جانی برفشانی هزاران جان نو بر تو نثار است
4 وگر در یک قدم صد جان دهندت نثارش کن که جانها بیشمار است
1 عشق جمال جانان دریای آتشین است گر عاشقی بسوزی زیرا که راه این است
2 جایی که شمع رخشان ناگاه بر فروزند پروانه چون نسوزد کش سوختن یقین است
3 گر سر عشق خواهی از کفر و دین گذر کن کانجا که عشق آمد چه جای کفر و دین است
4 عاشق که در ره آید اندر مقام اول چون سایهای به خواری افتاده در زمین است
1 طمع وصل تو مجالم نیست حصه زین قصه جز خیالم نیست
2 در فراق تو تشنه میمیرم کز لبت قطرهای زلالم نیست
3 تو چو شمعی و من چو پروانه با تو بودن بههم مجالم نیست
4 دور میباشم از جمال تو زانک طاقت آن چنان جمالم نیست
1 چون دلبر من سبز خط و پسته دهان است دل بر خط حکمش چو قلم بسته میان است
2 سرسبزی خطش همه سرسبزی خلق است شور لب لعلش همه شیرینی جان است
3 نقاش که بنگاشت رخ او به تعجب از غایت حسن رخش انگشت گزان است
4 جانا نبرم جان ز تو زیرا که تو ترکی وابروی تو در تیز زدن سخت کمان است