1 در دلم بنشستهای بیرون میا نی برون آی از دلم در خون میا
2 چون ز دل بیرون نمیآیی دمی هر زمان در دیده دیگرگون میا
3 چون کست یک ذره هرگز پی نبرد تو به یک یک ذره بوقلمون میا
4 غصهای باشد که چون تو گوهری آید از دریا برون بیرون میا
1 آنکه چندین نقش ازو برخاسته است یارب او در پرده چون آراسته است
2 چون ز پرده دم به دم می تافته است هر دو عالم دم به دم میکاسته است
3 چون شود یک ره ز پرده آشکار تو یقین دان کان قیامت خاسته است
4 محو گردد در قیامت زان جمال هر که نقشی در جهان پیراسته است
1 ز زلفت زنده میدارد صبا انفاس عیسی را ز رویت میکند روشن خیالت چشم موسی را
2 سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل میبرد از گل صبا صد گونه بشری را
3 کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را
4 گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی بسوزی خرقهٔ دعوی بیابی نور معنی را
1 تو را در ره خراباتی خراب است گر آنجا خانهای گیری صواب است
2 بگیر آن خانه تا ظاهر ببینی که خلق عالم و عالم سراب است
3 در آن خانه تو را یکسان نماید جهانی گر پر آتش گر پر آب است
4 خراباتی است بیرون از دو عالم دو عالم در بر آن همچو خواب است
1 آن نه روی است ماه دو هفته است وان نه قد است سرو برفته است
2 پیش ماه دو هفتهٔ رخ تو ماه و خورشید طفل یک هفته است
3 ذرهای عشق آفتاب رخش همه دلها به جان پذیرفته است
4 نرگس اوست ای عجب بیمار دل عشاق درد بگرفته است
1 برقع از ماه برانداز امشب ابرش حسن برون تاز امشب
2 دیده بر راه نهادم همه روز تا درآیی تو به اعزاز امشب
3 من و تو هر دو تمامیم بهم هیچکس را مده آواز امشب
4 کارم انجام نگیرد که چو دوش سرکشی میکنی آغاز امشب
1 چون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را
2 جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را
3 گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند می زاهدان ره را درد و خمار ما را
4 درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش مصلحان را غم یادگار ما را
1 راه عشق او که اکسیر بلاست محو در محو و فنا اندر فناست
2 فانی مطلق شود از خویشتن هر دلی که کو طالب این کیمیاست
3 گر بقا خواهی فنا شو کز فنا کمترین چیزی که میزاید بقاست
4 گم شود در نقطهٔ فای فنا هر چه در هر دو جهان شد از تو راست
1 چون شدستی ز من جدا صنما مُلْتَقَى لِمْ تَرَکْتَ بِیْ نَدَما
2 حق میان من و تو آگاه است هُوَ یَکْفی مِنَ الَّذی ظَلَما
3 ور به دست تو آمده است اجلم قَدْ رَضیْتُ بِما جَرى قَلَما
4 گشت فانی ز خویش چون عطار گفت غیر از وجود حق عدما
1 ای عجب دردی است دل را بس عجب مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
2 اوفتاده در رهی بی پای و سر همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
3 چند باشم آخر اندر راه عشق در میان خاک و خون در تاب و تب
4 پرده برگیرند از پیشان کار هر که دارند از نسیم او نسب