1 چه رخساره که از بدر منیر است لبش شکر فروش جوی شیر است
2 سر هر موی زلفش از درازی جهان سرنگون را دستگیر است
3 قمر ماند از خط او پای در قیر که در گرد خطش هم جوی قیر است
4 خطا گفتم مگر مشک ختاست او که در پیرامن بدر منیر است
1 از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
2 در جشن می عشق که خون جگرم ریخت نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
3 مستان میعشق درین بادیه رفتند من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست
4 در بادیهٔ عشق نه نقصان نه کمال است چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست
1 سخن عشق جز اشارت نیست عشق در بند استعارت نیست
2 دل شناسد که چیست جوهر عشق عقل را ذرهای بصارت نیست
3 در عبارت همی نگنجد عشق عشق از عالم عبارت نیست
4 هر که را دل ز عشق گشت خراب بعد از آن هرگزش عمارت نیست
1 تا دل من راه جانان بازیافت گوهری در پردهٔ جان بازیافت
2 دل که ره میجست در وادی عشق خویش را گم کرد ره زان بازیافت
3 هر که از دشورای هستی برست آنچه مقصود است آسان بازیافت
4 یک شبی درتاخت دل مست و خراب راه آن زلف پریشان بازیافت
1 چشم خوشش مست نیست لیک چو مستان خوش است خوشی چشمش از آنست کین همه دستان خوش است
2 نرگس دستان گرش دست دل از حیله برد هرچه کند چشم او ور ببرد جان خوش است
3 زلف پریشانش را حلقه به گوشم از آنک بر رخ چون ماه او زلف پریشان خوش است
4 خندهٔ شیرین او گریهٔ من تلخ کرد گریهٔ خونین من زان لب خندان خوش است
1 آن دهان نیست که تنگ شکر است وان میان نیست که مویی دگر است
2 زان تنم شد چو میانت باریک کز دهان تو دلم تنگتر است
3 به دهان و به میانت ماند چشم سوزن که به دو رشته در است
4 هر که مویی ز میان و ز دهانت خبری باز دهد بیخبر است
1 شادی به روزگار شناسندگان مست جانها فدای مرتبهٔ نیستان هست
2 از ناز برکشیده کله گوشهٔ بلی در گوش کرده حلقه معشوقهٔ الست
3 گاهی ز فخر تاج سر عالمی بلند گاهی ز فقر خاک ره این جهان پست
4 دستار عقلشان کف طرار عشق برد بازار توبهشان شکن زلف لا شکست
1 آیینهٔ تو سیاه رویی است او را چه خبر که ماهروی است
2 آن آینه میزدای پیوست کورا گه پشت و گاه روی است
3 آن پشت ز عشق روی گردان گر کرده تو را به راه روی است
4 کز عشق چو آفتاب گردد هر ذره اگر سیاهروی است
1 تا که عشق تو حاصل افتادست کار ما سخت مشکل افتادست
2 آب از دیدهها از آن باریم کاتش عشق در دل افتادست
3 در ازل پیش از آفرینش جسم جان به عشق تو مایل افتادست
4 جان نه تنهاست عاشق رویت پای دل نیز در گل افتادست
1 هر دیده که بر تو یک نظر داشت از عمر تمام بهره برداشت
2 سرمایهٔ عمر دیدن توست وان دید تو را که یک نظر داشت
3 کور است کسی که هر زمانی در دید تو دیدهٔ دگر داشت
4 جاوید ز خویش بیخبر شد هر دل که ز عشق تو خبر داشت