1 عزم آن دارم که امشب نیم مست پای کوبان کوزهٔ دردی به دست
2 سر به بازار قلندر در نهم پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
3 تا کی از تزویر باشم خودنمای تا کی از پندار باشم خودپرست
4 پردهٔ پندار میباید درید توبهٔ زهاد میباید شکست
1 تاب روی تو آفتاب نداشت بوی زلف تو مشک ناب نداشت
2 خازن خلد هشت خلد بگشت در خور جام تو شراب نداشت
3 ذرهای پیش لعل سیرابت چشمهٔ آفتاب آب نداشت
4 لعلت از آفتاب کرد سؤال کانچه او داشت آفتاب نداشت
1 چون کنم معشوق عیار آمدست دشنه در کف سوی بازار آمدست
2 دشنهٔ او تشنهٔ خون دل است لاجرم خونریز و خونخوار آمدست
3 همچنان کان پسته میریزد شکر همچنان آن دشنه خونبار آمدست
4 هست ترک و من به جان هندوی او لاجرم با تیغ در کار آمدست
1 طریق عشق جانا بی بلا نیست زمانی بی بلا بودن روا نیست
2 اگر صد تیر بر جان تو آید چو تیر از شست او باشد خطا نیست
3 از آنجا هرچه آید راست آید تو کژمنگر که کژ دیدن روا نیست
4 سر مویی نمیدانی ازین سر تو را گر در سر مویی رضا نیست
1 وشاقی اعجمی با دشنه در دست به خون آلوده دست و زلف چون شست
2 کمر بسته کله کژ برنهاده گره بر ابرو و پر خشم و سرمست
3 درآمد در میان خرقهپوشان به کس در ننگرست از پای ننشست
4 بزد یک دشته بر دل پیر ما را دلش بگشاد و زناریش بربست
1 نیم شبی سیم برم نیم مست نعرهزنان آمد و در در نشست
2 هوش بشد از دل من کو رسید جوش بخاست از جگرم کو نشست
3 جام می آورد مرا پیش و گفت نوش کن این جام و مشو هیچ مست
4 چون دل من بوی می عشق یافت عقل زبون گشت و خرد زیر دست
1 دل بگسل از جهان که جهان پایدار نیست واثق مشو به او که به عهد استوار نیست
2 در طبع روزگار وفا و کرم مجوی کین هر دو مدتی است که در روزگار نیست
3 رو یار خویش باش و مجو یاری از کسی کاندر دیار خویش بدیدیم یار نیست
4 نومید شو ز هر که توانی و هرچه هست کامیدهای باطل ما را شمار نیست
1 از تو کارم همچو زر بایست نیست وز وصال تو خبر بایست نیست
2 تا کی آخر از فراقت کار من با وصالت به بتر بایست نیست
3 تا بگریم در فراقت زار زار عالمی خون جگر بایست نیست
4 چون بدادم دل به تو بر یک نظر در منت به زین نظر بایست نیست
1 کیست که از عشق تو پردهٔ او پاره نیست وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست
2 وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق گر زر عشاق را سکهٔ رخساره نیست
3 هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش گر دل پر خون من کشتهٔ صد پاره نیست
4 گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چارهٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست
1 رهی کان ره نهان اندر نهان است چو پیدا شد عیان اندر عیان است
2 چه میگویم چه پیدا و چه پنهان که این بالای پیدا و نهان است
3 چه میگویم چه بالا و چه پستی که این بیرون ازین است و از آن است
4 چه میگویم چه بیرون چه درون است که بیرون و درون گفت زبان است