1 لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد تا دلم از خط تو نفیر بر آورد
2 لعل تو میخورد خون سوختهٔ من تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد
3 گرچه دلم در کشید روی چه مقصود خط تو چون مویش از خمیر بر آورد
4 چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد
1 صبح دم زد ساقیا هین الصبوح خفتگان را در قدح کن قوت روح
2 در قدح ریز آب خضر از جام جم باز نتوان گشت ازین در بی فتوح
3 توبه بشکن تا درست آیی ز کار چند گویی توبهای دارم نصوح
4 مطربا قولی بگو از راهوی راه راه راهوی است اندر صبوح
1 ای بی نشان محض نشان از که جویمت گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت
2 تو گم نهای و گمشدهٔ تو منم ولیک تا یافت یافت مینتوان از که جویمت
3 دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف من گمشده درین دو میان از که جویمت
4 پیدا بسی بجستمت اما نیافتم اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت
1 هر دل که وصال تو طلب کرد شب خوش بادش که روز شب کرد
2 در تاریکی میان خون مرد هر که آب حیات تو طلب کرد
3 وآنکس که بنا در این گهر یافت بی خود شد و مدتی طرب کرد
4 آن چیز که یافت بس عجب یافت وآن حال که کرد بس عجب کرد
1 گر نکوییت بیشتر گردد آسمان در زمین به سر گردد
2 آفتابی که هر دو عالم را کار ازو همچو آب زر گردد
3 زآرزوی رخ تو هر روزی روی بر خاک دربدر گردد
4 نرسد آفتاب در گردت گرچه صد قرن گرد در گردد
1 دل درد تو یادگار دارد جان عشق تو غمگسار دارد
2 تا عشق تو در میان جان است جان از دو جهان کنار دارد
3 تا خورد دلم شراب عشقت سرگشتگی خمار دارد
4 مسکین دل من چو نزد تو نیست در کوی تو خود چکار دارد
1 گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد زنگی بچهٔ خال تو بر جایگه افتاد
2 در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد
3 چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر از فرق همه تختنشینان کله افتاد
4 سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم چون طرهٔ شبرنگ تو روزم سیه افتاد
1 دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد
2 هر که دلی دارد و نشان تو یابد از طلب چون تو دلستان نشکیبد
3 گرچه جهان را بسی کس است شکیبا هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد
4 ذرهٔ سودای تو که سود جهان است سود دل آن است کز زیان نشکیبد
1 گر نبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت
2 جان ما را تا به حق شد چشم باز بس که گفت و بس گل معنی که رفت
3 بی قراری پیشه کرد و روز و شب یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت
4 بس گهر کز قعر دریای ضمیر بر سر آورد و به خون دل بسفت
1 هرچه دارم در میان خواهم نهاد بی خبر سر در جهان خواهم نهاد
2 آب حیوان چون به تاریکی در است جام جم در جنب جان خواهم نهاد
3 زین همت در ره سودای عشق بر براق لامکان خواهم نهاد
4 گر بجنبد کاروان عاشقان پای پیش کاروان خواهم نهاد