1 گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد زنگی بچهٔ خال تو بر جایگه افتاد
2 در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد
3 چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر از فرق همه تختنشینان کله افتاد
4 سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم چون طرهٔ شبرنگ تو روزم سیه افتاد
1 چون نظر بر روی جانان اوفتاد آتشی در خرمن جان اوفتاد
2 روی جان دیگر نبیند تا ابد هر که او در بند جانان اوفتاد
3 ذرهای خورشید رویش شد پدید ولوله در جن و انسان اوفتاد
4 جان انس از شوق او آتش گرفت پس از آنجا در دل جان اوفتاد
1 چون لعل توام هزار جان داد بر لعل تو نیم جان توان داد
2 جان در غم عشق تو میان بست دل در غمت از میان جان داد
3 جانم که فلک ز دست او بود از دست تو تن در امتحان داد
4 پر نام تو شد جهان و از تو مینتواند کسی نشان داد
1 شرح لب لعلت به زبان مینتوان داد وز میم دهان تو نشان مینتوان داد
2 میم است دهان تو و مویی است میانت کی را خبر موی میان مینتوان داد
3 دل خواستهای و رقم کفر کشم من بر هر که گمان برد که جان مینتوان داد
4 گر پیش رخت جان ندهم آن نه ز بخل است در خورد رخت نیست از آن مینتوان داد
1 پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد
2 خرقه آتش زد و در حلقهٔ دین بر سر جمع خرقهٔ سوخته در حلقهٔ زنار نهاد
3 در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد
4 درد خمار بنوشید و دل از دست بداد میخوران نعرهزنان روی به بازار نهاد
1 عشق تو پرده، صد هزار نهاد پرده در پرده بی شمار نهاد
2 پس هر پرده عالمی پر درد گه نهان و گه آشکار نهاد
3 صد جهان خون و صد جهان آتش پس هر پرده استوار نهاد
4 پرده بازی چنان عجایب کرد که یکی در یکی هزار نهاد
1 هرچه دارم در میان خواهم نهاد بی خبر سر در جهان خواهم نهاد
2 آب حیوان چون به تاریکی در است جام جم در جنب جان خواهم نهاد
3 زین همت در ره سودای عشق بر براق لامکان خواهم نهاد
4 گر بجنبد کاروان عاشقان پای پیش کاروان خواهم نهاد
1 دلم قوت کار میبرنتابد تنم این همه بار میبرنتابد
2 دل من ز انبارها غم چنان شد که این بار آن بار میبرنتابد
3 چگونه کشد نفس کافر غم تو چو دانم که دیندار میبرنتابد
4 پس پردهٔ پندار میسوزم اکنون که این پرده پندار میبرنتابد
1 دلم در عشق تو جان برنتابد که دل جز عشق جانان برنتابد
2 چو عشقت هست دل را جان نخواهد که یک دل بیش یک جان برنتابد
3 دلم در درد تو درمان نجوید که درد عشق درمان برنتابد
4 مرا در عشق تو چندان حساب است که روز حشر دیوان برنتابد
1 دل ز هوای تو یک زمان نشکیبد دل چه بود عقل و وهم جان نشکیبد
2 هر که دلی دارد و نشان تو یابد از طلب چون تو دلستان نشکیبد
3 گرچه جهان را بسی کس است شکیبا هیچ کسی از تو در جهان نشکیبد
4 ذرهٔ سودای تو که سود جهان است سود دل آن است کز زیان نشکیبد