1 جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
2 جولانگه جلالت در کوی دل نباشد جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
3 سودای زلف و خالت در هر خیال ناید اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
4 در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
1 خطت خورشید را در دامن آورد ز مشک ناب خرمن خرمن آورد
2 چنان خطت برآوردست دستی که با خورشید و مه در گردن آورد
3 کلهدار فلک از عشق خطت چو گل کرده قبا پیراهن آورد
4 خط مشکینت جوشی در دل انداخت لب شیرینت جوشی در من آورد
1 زین درد کسی خبر ندارد کین درد کسی دگر ندارد
2 تا در سفر اوفکند دردم میسوزم و کس خبر ندارد
3 کور است کسی که ذرهای را بیند که هزار در ندارد
4 چه جای هزار و صد هزار است یک ذره چو پا و سر ندارد
1 عشق تو پرده، صد هزار نهاد پرده در پرده بی شمار نهاد
2 پس هر پرده عالمی پر درد گه نهان و گه آشکار نهاد
3 صد جهان خون و صد جهان آتش پس هر پرده استوار نهاد
4 پرده بازی چنان عجایب کرد که یکی در یکی هزار نهاد
1 بر در حق هر که کار و بار ندارد نزد حق او هیچ اعتبار ندارد
2 جان به تماشای گلشن در حق بر خوش بود آن گلشنی که خار ندارد
3 مست خراب شراب شوق خدا شو زانکه شراب خدا خمار ندارد
4 خدمت حق کن به هر مقام که باشی خدمت مخلوق افتخار ندارد
1 زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
2 گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
3 اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
4 وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
1 دلی کز عشق او دیوانه گردد وجودش با عدم همخانه گردد
2 رخش شمع است و عقل ار عقل دارد ز عشق شمع او دیوانه گردد
3 کسی باید که از آتش نترسد به گرد شمع چون پروانه گردد
4 به شکر آنکه زان آتش بسوزد همه در عالم شکرانه گردد
1 پیشگاه عشق را پیشان که یافت پایگاه فقر را پایان که یافت
2 در میان این دو ششدر کل خلق جمله مردند و اثر زیشان که یافت
3 رخنه میجویی خلاص خویشتن رخنهای جز مرگ ازین زندان که یافت
4 ذرهای وصلش چو کس طاقت نداشت قسم موجودات جز هجران که یافت
1 دم عیسی است که با باد سحر میگذرد وآب خضر است که بر روی خضر میگذرد
2 عمر اگرچه گذران است عجب میدارم با چنان باد و چنین آب اگر میگذرد
3 میندانم که ز فردوس صبا بهر چه کار میرسد حالی و چون مرغ به پر میگذرد
4 یاسمین را که اگر هست بقایی نفسی است هر نفس جلوهگر از دست دگر میگذرد
1 پیر ما بار دگر روی به خمار نهاد خط به دین برزد و سر بر خط کفار نهاد
2 خرقه آتش زد و در حلقهٔ دین بر سر جمع خرقهٔ سوخته در حلقهٔ زنار نهاد
3 در بن دیر مغان در بر مشتی اوباش سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد
4 درد خمار بنوشید و دل از دست بداد میخوران نعرهزنان روی به بازار نهاد