1 تا دل ز کمال تو نشان یافت جان عشق تو در میان جان یافت
2 پروانهٔ شمع عشق شد جان چون سوخته شد ز تو نشان یافت
3 جان بود نگین عشق و مهرت چون نقش نگین در آن میان یافت
4 جان بارگه تورا طلب کرد در مغز جهان لامکان یافت
1 دل کمال از لعل میگون تو یافت جان حیات از نطق موزون تو یافت
2 گر ز چشمت خستهای آمد به تیر زنده شد چون در مکنون تو یافت
3 تا فسونت کرد چشم ساحرت جامه پر کژدم ز افسون تو یافت
4 سختتر از سنگ نتوان آمدن لعل بین یعنی دلش خون تو یافت
1 پیشگاه عشق را پیشان که یافت پایگاه فقر را پایان که یافت
2 در میان این دو ششدر کل خلق جمله مردند و اثر زیشان که یافت
3 رخنه میجویی خلاص خویشتن رخنهای جز مرگ ازین زندان که یافت
4 ذرهای وصلش چو کس طاقت نداشت قسم موجودات جز هجران که یافت
1 خاک کویت هر دو عالم در نیافت گرد راهت فرق آدم در نیافت
2 ای به بالا برشده چندان که عرش ذرهای شد گرد تو هم در نیافت
3 دولت تو هیچ بی دولت ندید شادی تو لشکر غم در نیافت
4 گنج عشقت در جهان جد و جهد هم مؤخر هم مقدم در نیافت
1 بس که دل تشنه سوخت وز لبت آبی نیافت مست می عشق شد و از تو شرابی نیافت
2 داشتم امید آنک بو که در آیی به خواب عمر شد و دل ز هجر خون شد و خوابی نیافت
3 تشنهٔ وصل تو دل چون به درت کرد روی ماند به در حلقهوار وز درت آبی نیافت
4 دل ز تو بیهوش شد دیده برو زد گلاب زانکه به از آب چشم دیده گلابی نیافت
1 هر دل که ز عشق بی نشان رفت در پردهٔ نیستی نهان رفت
2 از هستی خویش پاک بگریز کین راه به نیستی توان رفت
3 تا تو نکنی ز خود کرانه کی بتوانی ازین میان رفت
4 صد گنج میان جان کسی یافت کین بادیه از میان جان رفت
1 دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت
2 جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او غصهها کردش ز پشت دست دندان برگرفت
3 ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس برقع صورت ز پیش روی جانان برگرفت
4 جان ز خود فانی شد و دل در عدم معدوم گشت عقل حیلتگر به کلی دست ازیشان برگرفت
1 آتش سودای تو عالم جان در گرفت سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت
2 جان که فروشد به عشق زندهٔ جاوید گشت دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت
3 از پس چندین هزار پرده که در پیش بود روی تو یک شعله زد کون و مکان در گرفت
4 چون تو برانداختی برقع عزت ز پیش جان متحیر بماند عقل فغان در گرفت
1 گر نبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت
2 جان ما را تا به حق شد چشم باز بس که گفت و بس گل معنی که رفت
3 بی قراری پیشه کرد و روز و شب یک نفس ننشست و یک ساعت نخفت
4 بس گهر کز قعر دریای ضمیر بر سر آورد و به خون دل بسفت
1 ای زلف تو دام و دانه خالت هر صید که میکنی حلالت
2 خورشید دراوفتاده پیوست در حلقهٔ دام شب مثالت
3 همچون نقطی سیه پدیدار بر چهرهٔ آفتاب خالت
4 دل فتنهٔ طرهٔ سیاهت جان تشنهٔ چشمهٔ زلالت