1 ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست با درد او بساز که درمان پدید نیست
2 حد تو صبرکردن و خونخوردن است و بس زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
3 در زیر خاک چون دگران ناپدید شو این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
4 ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
1 از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
2 در جشن می عشق که خون جگرم ریخت نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
3 مستان میعشق درین بادیه رفتند من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست
4 در بادیهٔ عشق نه نقصان نه کمال است چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست
1 دل خون شد از توام خبر نیست هر روز مرا دلی دگر نیست
2 گفتم که دلم به غمزه بردی گفتا که مرا ازین خبر نیست
3 زر میخواهی که دل دهی باز جان هست مرا ولیک زر نیست
4 مینتوانم سر از تو پیچید گر هست سر منت وگر نیست
1 در ره عشاق نام و ننگ نیست عاشقان را آشتی و جنگ نیست
2 عاشقی تردامنی گر تا ابد دامن معشوقت اندر چنگ نیست
3 ننگ بادت هر دو عالم جاودان گر دو عالم بر تو بیاو تنگ نیست
4 پیک راه عاشقان دوست را در زمین و آسمان فرسنگ نیست
1 طمع وصل تو مجالم نیست حصه زین قصه جز خیالم نیست
2 در فراق تو تشنه میمیرم کز لبت قطرهای زلالم نیست
3 تو چو شمعی و من چو پروانه با تو بودن بههم مجالم نیست
4 دور میباشم از جمال تو زانک طاقت آن چنان جمالم نیست
1 آفتاب رخ تو پنهان نیست لیک هر دیده محرم آن نیست
2 هر که در عشق ذره ذره نشد پیش خورشید پایکوبان نیست
3 ذره میشو هوای جانان را که به جانان رسیدن آسان نیست
4 مرد جانان نهای مکن دعوی زانکه نامرد مرد جانان نیست
1 سرو چون قد خرامان تو نیست لعل چون پستهٔ خندان تو نیست
2 نیست یک کس که به لب آمده جان زآرزوی لب و دندان تو نیست
3 هیچ جمعیت اگر یافت کسی از جز آن زلف پریشان تو نیست
4 مرده آن دل که به صد جان نه به یک زندهٔ چشمهٔ حیوان تو نیست
1 هر دلی کز عشق تو آگاه نیست گو برو کو مرد این درگاه نیست
2 هر که را خوش نیست با اندوه تو جان او از ذوق عشق آگاه نیست
3 ای دل ار مرد رهی مردانه باش زانکه اندر عاشقی اکراه نیست
4 عاشقان چون حلقه بر در ماندهاند زانکه نزدیک تو کس را راه نیست
1 کیست که از عشق تو پردهٔ او پاره نیست وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست
2 وزن کجا آورد خاصه به میزان عشق گر زر عشاق را سکهٔ رخساره نیست
3 هر نفسم همچو شمع زاربکش پیش خویش گر دل پر خون من کشتهٔ صد پاره نیست
4 گر تو ز من فارغی من ز تو فارغ نیم چارهٔ کارم بکن کز تو مرا چاره نیست
1 در ده خبر است این که ز مه ده خبری نیست وین واقعه را همچو فلک پای و سری نیست
2 عقلم که جهان زیر و زبر کرد به فکرت بی خویش از آن شد که ز خویشش خبری نیست
3 جان سوخته زان شد که از آنها که برفتند بسیار اثر جست و ز یک تن اثری نیست
4 دل بر سر ره ماند که میدید که هستش مشکل سفری پیش که چون هر سفری نیست