1 هر که را عشق تو سرگردان کرد هرگزش چارهٔ آن نتوان کرد
2 چارهٔ عشق تو بیچارگی است هر که بیچاره نشد تاوان کرد
3 سر به فرمان بنهد خورشیدش هر که یک ذره تو را فرمان کرد
4 چون به زیبایی آن داری تو این چنین عاشق زارم آن کرد
1 هر که بر روی او نظر دارد از بسی نیکوی خبر دارد
2 تو نکوتر ز نیکوان دو کون که دو کون از تو یک اثر دارد
3 هرچه اندر دو کون میبینم از جمال تو یک نظر دارد
4 در جمالت مدام بیخبر است هر که او ذرهای بصر دارد
1 بی لعل لبت وصف شکر مینتوان کرد بی عکس رخت فهم قمر مینتوان کرد
2 چون صدقه ستانی است شکر لعل لبت را وصف لب لعلت به شکر مینتوان کرد
3 مویی ز میان تو نشان مینتوان داد صفری ز دهان تو خبر مینتوان کرد
4 برگ گلت آزرده شود از نظر تیز زان در رخ تو تیز نظر مینتوان کرد
1 حدیث عشق در دفتر نگنجد حساب عشق در محشر نگنجد
2 عجب میآیدم کین آتش عشق چه سودایی است کاندر سرنگنجد
3 برو مجمر بسوز ار عود خواهی که عود عشق در مجمر نگنجد
4 درین ره پاک دامن بایدت بود که اینجا دامن تر درنگنجد
1 دلم در عشق تو جان برنتابد که دل جز عشق جانان برنتابد
2 چو عشقت هست دل را جان نخواهد که یک دل بیش یک جان برنتابد
3 دلم در درد تو درمان نجوید که درد عشق درمان برنتابد
4 مرا در عشق تو چندان حساب است که روز حشر دیوان برنتابد
1 خطش مشک از زنخدان می برآرد مرا از دل نه از جان می برآرد
2 خطش خوانا از آن آمد که بی کلک مداد از لعل خندان می برآرد
3 مداد آنجا که باشد لوح سیمینش ز نقره خط چون جان می برآرد
4 کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم مگر خار از گلستان می برآرد
1 چون نظر بر روی جانان اوفتاد آتشی در خرمن جان اوفتاد
2 روی جان دیگر نبیند تا ابد هر که او در بند جانان اوفتاد
3 ذرهای خورشید رویش شد پدید ولوله در جن و انسان اوفتاد
4 جان انس از شوق او آتش گرفت پس از آنجا در دل جان اوفتاد
1 چون لعل توام هزار جان داد بر لعل تو نیم جان توان داد
2 جان در غم عشق تو میان بست دل در غمت از میان جان داد
3 جانم که فلک ز دست او بود از دست تو تن در امتحان داد
4 پر نام تو شد جهان و از تو مینتواند کسی نشان داد
1 خطی سبز از زنخدان می بر آورد مرا از دل نه کز جان می بر آورد
2 خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک مداد از لعل خندان می بر آورد
3 مداد اینجا چه باشد لوح سیمش ز نقره خط خوشخوان می بر آورد
4 کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم مگر خار از گلستان می بر آورد
1 درد من از عشق تو درمان نبرد زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد
2 دل که به جان آمدهٔ درد توست درد بسی برد که درمان نبرد
3 جان نبرم از تو من خستهدل کانکه به تو داد دل او جان نبرد
4 هر که پریشان نشد از زلف تو بویی از آن زلف پریشان نبرد