چو باده خوری مزن به بیهوده از اهلی شیرازی رباعی 421
1. چو باده خوری مزن به بیهوده نفس
بسیار مگوی تا نگویند که بس
1. چو باده خوری مزن به بیهوده نفس
بسیار مگوی تا نگویند که بس
1. ای مست وصال یار از اغیار بترس
در روز فراغت از شب تا بترس
1. گاهی ز اسیران جگر ریش بپرس
احوال مرا از همه کس بیش بپرس
1. بیمار و جز تو یاریم نیست ز کس
در زندگیم نمانده جز یکدو نفس
1. یارب خجلم چنان ز آلایش خویش
کز خلد طمع ندارم آسایش خویش
1. خاموش نشین و فتنه انگیز مباش
خود را بزبان خویش خونریز مباش
1. شهوت مپرست و بر بتان ناظر باش
از اول کار واقف آخر باش
1. دل همچو چراغ روغن از خون بودش
آن به که چراغ روغن افزون بودش
1. دوش از غم عمر رفته در منزل خویش
در فکر فرو شدم دمی با دل خویش
1. کسری که فلک بمعدلت پروردش
بیداد اجل بین که چسان گم کردش
1. با خلق کرم کن و بآزار مکوش
ور جور کنی ز غیرت حق مخروش
1. فرزند نکو بر آر ای صاحب هش
ور زشت بر آریش هم از پیش بکش