1 همین بس است ز آزادگی نشانه ما که زیر بار فلک هم نرفته شانه ما
2 ز دست حادثه پامال شد به صد خواری هر آن سری که نشد خاک آستانه ما
3 میان این همه مرغان بسته پر مائیم که داده جور تو بر باد آشیانه ما
4 هزار عقده چین را یک انقلاب گشود ولی به چین دو زلفت شکست شانه ما
1 باور نکنی گر غم دل گفتن ما را بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
2 صد بار بهار آمد و یکبار ندیدند مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را
3 در زندگی از بسکه گرانجانی ما دید حاضر نبود مرگ پذیرفتن ما را
4 رفت از بر من گرچه رهش با مژه رفتم ره رفتن او بنگر و ره رفتن ما را
1 غیر خون آبروی توده زحمتکش نیست باد بر هم زن خاکستر این آتش نیست
2 هست سیم و زر ما پاکدلان پاکی قلب قلب قلب است که درگاه محک، بیغش نیست
3 در کمان خانه ابروی تو در گاه نگاه تیرهائیست که در ترکش کی آرش نیست
4 من نه تنها ز غم عشق تو دیوانه شدم عاقلی نیست که مجنون تو لیلی وش نیست
1 جهان نمای درستی، دل شکسته ماست کلید قفل حقیقت زبان بسته ماست
2 مگو چه دانه تسبیح از چه پامالیم که عیب ما همه از رشته گسسته ماست
3 دو دسته یکسره در جنگ و توده بدبخت در این مبارزه پامال هر دو دسته ماست
4 نوید صلح امید آنکه می دهد به بشر سفیر خوش خبر و پیک پی خجسته ماست
1 چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
2 پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
3 دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود
4 آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید از ره بیدانشی راه خطا پیموده بود
1 ای دوره طهمورث، دل یکدله باید کرد یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
2 تا این سر سودائی، از شور نیفتاده در راه طلب پا را، پر آبله باید کرد
3 بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
4 با جامه مستحفظ در قافله دزدانند این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
1 کانون حقیقت دهن بسته ما بود قانون درستی، دل بشکسته ما بود
2 صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد چون باخبر از بال و پر بسته ما بود
3 از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست آزاد ز بس خاطر وارسته ما بود
4 هر پست سزاوار سردار نگردید این منزلت و مرتبه شایسته ما بود
1 با فکر تو موافق ناموس انقلاب باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
2 گر دست من رسد ز سر شوق می روم تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
3 از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم در اهتزاز پرچم سیروس انقلاب
4 خون هزار زاغ بریزم به بوم خویش آید به جلوه باز چو طاوس انقلاب
1 از ره داد ز بیدادگران باید کشت اهل بیدادگر این است و گران باید کشت
2 پرده ملک دریدند چو از پرده دری فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
3 آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود چون خورد حاصل رنج دگران باید کشت
4 آزمودیم وز ابناء بشر جز شر نیست خیرخواهانه از این جانوران باید کشت
1 در چمن تا قد سرو تو برافراخته است روز و شب نوحه گری کار من و فاخته است
2 برد با کهنه حریفی است که در بازی عشق هرچه را داشته چون من همه را باخته است
3 بگمان غلط آن ترک کمانکش چون تیر روزگاریست مرا از نظر انداخته است
4 جان من ز آه دل سوخته پرهیز نمای که بدین سوختگی کار مرا ساخته است