1 کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
2 گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
3 خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت مرغ بیدل خبر از حیله صیاد نداشت
4 عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش ورنه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت
1 عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
2 یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
3 دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
4 پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی آن بت کافر چنینم بیدل و دین کرد و رفت
1 بیزر و زور کجا زاری ما را ثمر است در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
2 رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت بس که این گاو و خر از قیمت خود بیخبر است
3 هرچه رأی از دل صندوق برون میآید دادش از رأی خر و نالهاش از رأی خر است
4 بر سر سخت چون سندان غنی مشت فقیر کارگر هست اگر چون چکش کارگر است
1 در غمت کاری که آه آتشینم کرده است آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
2 دولت وصل تو شیرین لب بر غم آسمان با گدائی خسرو روی زمینم کرده است
3 تا برون آرم دمار از آن گروه مار دوش تربیت همدوش پور آبتینم کرده است
4 خاک کوی آن بهشتی طلعت غلمان سرشت بی نیاز از کوثر و خلد برینم کرده است
1 راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
2 روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
3 لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
4 آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
1 سوگواران را مجال بازدید و دید نیست باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
2 گفتن لفظ مبارکباد طوطی در قفس شاهد آئینه دل داند که جز تقلید نیست
3 عید نوروزی که از بیداد ضحاکی عزاست هر که شادی می کند از دوده جمشید نیست
4 سر بزیر پر از آن دارم که دیگر این زمان با من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیست
1 ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
2 دستور انتخاب به دستور داده است دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
3 افراد خوب جمله زیان می کنند و سود الا نصیب «لیدر عالی جناب » نیست
4 گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را جز حرف ژاژ و حربه تهمت جواب نیست
1 شب غم روز من و ماه محن سال منست روزگاریست که از دست تو این حال منست
2 بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
3 دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
4 در میان همه مرغان چمن فصل بهار آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
1 گر چه مجنونم و صحرای جنون جای منست لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
2 آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون نیش آن خار که از دست تو در پای منست
3 رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
4 جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
1 غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
2 از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست در هر قدمی دیده حسرت بقفا داشت
3 همچشمی چشمان سیاه تو نمی کرد در چشم اگر نرگس بیشرم، حیا داشت
4 هر روز یکی خواجه فرمانده ما گشت یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت