1 زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما از داغ تازه سوخت دل لالهگون ما
2 آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر کان سنگدل ببست کمر را به خون ما
3 ما جز برای خیر بشر دم نمیزنیم این است یک نمونه ز راز درون ما
4 در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست دون پیش ماست عالی و عالیست دون ما
1 به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
2 ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا پس از مشروطه با افزار استبداد میگردد
3 تپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته رساتر گر شود این نالهها فریاد میگردد
4 شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی به کام این جفاجو با همه بیداد میگردد
1 بیزر و زور کجا زاری ما را ثمر است در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
2 رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت بس که این گاو و خر از قیمت خود بیخبر است
3 هرچه رأی از دل صندوق برون میآید دادش از رأی خر و نالهاش از رأی خر است
4 بر سر سخت چون سندان غنی مشت فقیر کارگر هست اگر چون چکش کارگر است
1 آن دست دوستی که در اول نگار داد با دشمنی به خون دل آخر نگار داد
2 دیدی که باغبان جفاپیشه عاقبت بر باد آشیانه چندین هزار داد
3 می خواست خون ز کشور دارارود چو جوی دستی که تیغ کید به جانو سیار داد
4 با اختیار تام کند طرد و قتل و حبس ای داد از کسی که به او اختیار داد
1 شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
2 در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
3 نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
4 هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
1 چون شرط وفا هیچ بجز ترک جفا نیست گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
2 کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
3 بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ با آنکه مرا غیر سر صلح و صفا نیست
4 از وسوسه زاهد سالوس به پرهیز کانسان که کند جلوه بظاهر به خفا نیست
1 با آنکه کسی نیست به وارستگی ما هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
2 بشکست مرا پشت اگر بار درستی میزان درستی شده بشکستگی ما
3 ما خسته دلان قلب جهانیم و از اینرو دل خسته جهانیست ز دلخستگی ما
4 در مملکتی کاتش آشوب بود تند بیجا نبود کندی و آهستگی ما
1 ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
2 از برای نشر آزادی زبان باید گشاد ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
3 تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار سعی در الغاء القاب و شئون باید نمود
4 ثروت آنکس که می باشد فزون باید گرفت وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
1 این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت
2 دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث در خرمن ابناء بشر آتش کین ریخت
3 زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر در کام فقیران به دم بازپسین ریخت
4 هر قطره شود بحری و آید به تلاطم این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت
1 شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل میکند عاشقان را فصل گل گویا جنون گل میکند
2 آنچه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم صرف پاانداز آن زلف چو سنبل میکند
3 کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشهاش یک ستمکاری تعدی یا تطاول میکند
4 دسترنج کارگر را تا به کی سرمایهدار خرج عیش و نوش و اشیاء تجمل میکند؟