1 زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
2 بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع هر که از دست دهد شیوه خاموشی را
3 زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
4 آنکه تا دوش جگر گوشه ناپاکی بود دارد امروز به پاکان سر همدوشی را
1 با آنکه کسی نیست به وارستگی ما هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
2 بشکست مرا پشت اگر بار درستی میزان درستی شده بشکستگی ما
3 ما خسته دلان قلب جهانیم و از اینرو دل خسته جهانیست ز دلخستگی ما
4 در مملکتی کاتش آشوب بود تند بیجا نبود کندی و آهستگی ما
1 باور نکنی گر غم دل گفتن ما را بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
2 صد بار بهار آمد و یکبار ندیدند مرغان مصیبت زده بشکفتن ما را
3 در زندگی از بسکه گرانجانی ما دید حاضر نبود مرگ پذیرفتن ما را
4 رفت از بر من گرچه رهش با مژه رفتم ره رفتن او بنگر و ره رفتن ما را
1 شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
2 گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
3 بتپرست خوب به از خودپرست بدرفیق یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
4 خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار آنکه میماند ز کار خوب او آثار خوب
1 نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
2 انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید نیست غیر از خون پاکان خونبهای انقلاب
3 اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
4 تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
1 با فکر تو موافق ناموس انقلاب باید زدن به دیر کهن کوس انقلاب
2 گر دست من رسد ز سر شوق می روم تا خوابگاه مرگ به پابوس انقلاب
3 از بهر حفظ ملک گزرسس بیاورم در اهتزاز پرچم سیروس انقلاب
4 خون هزار زاغ بریزم به بوم خویش آید به جلوه باز چو طاوس انقلاب
1 چون شرط وفا هیچ بجز ترک جفا نیست گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
2 کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
3 بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ با آنکه مرا غیر سر صلح و صفا نیست
4 از وسوسه زاهد سالوس به پرهیز کانسان که کند جلوه بظاهر به خفا نیست
1 در کف مردانگی شمشیر میباید گرفت حق خود را از دهان شیر میباید گرفت
2 تا که استبداد سر در پای آزادی نهد دست خود بر قبضه شمشیر میباید گرفت
3 حق دهقان را اگر ملاک، مالک گشته است از کفش بیآفت تأخیر میباید گرفت
4 پیر و برنا در حقیقت چون خطاکاریم ما خرده بر کار جوان و پیر میباید گرفت
1 زندگانی گر مرا عمری هراسان کرد و رفت مشکل ما را بمردن خوب آسان کرد و رفت
2 جغد غم هم در دل ناشاد ما ساکن نشد آمد و این بوم را یکباره ویران کرد و رفت
3 جانشین جم نشد اهریمن از جادوگری چند روزی تکیه بر تخت سلیمان کرد و رفت
4 پیش مردم آشکارا چون مرا دیوانه ساخت روی خود را آن پری از دیده پنهان کرد و رفت
1 از قناعت خواجه گردون مرا تابنده است پیش چشمم چشمه خورشید کی تابنده است
2 پر نگردد کاسه چشم غنی از حرص و آز کیسهاش هر چند از مال فقیر آکنده است
3 حال ماضی سر به سر با ناامیدیها گذشت زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
4 نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است