1 باز دلبر به دلم عزم شبیخون دارد که برخ دیده شبی اشک و شبی خون دارد
2 می رود غافل و خلقش ز پی و من بشگفت کاین چه لیلی است که صد سلسله مجنون دارد
3 پای خم دست پی گردش ساغر بگشای تا بدانی چه بسر گردش گردون دارد
4 شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت بلکه خسرو هم از آن پهلوی گلگون دارد
1 قمری چو من مدیح تو سرو چمن نگفت گر گفت مدح سرو چمن همچو من نگفت
2 هر جا روی حکایت شیرین و خسرو است یک تن سخن ز درد دل کوهکن نگفت
3 پروانه از شراره ای از دست رفت لیک با آنکه شمع سوخت سراپا سخن نگفت
4 هر کس که دید لعل چو یاقوت دوست را دیگر سخن ز رنگ عقیق یمن نگفت
1 تا دیده دلم عارض آن رشک پری را پوشیده به تن جامه دیوانه گری را
2 چون مرد هنرپیشه به هر دوره ذلیل است خوش آنکه کند پیشه خود بی هنری را
3 شب تا به سحر در طلب صبح وصالت بگرفته دلم دامن آه سحری را
4 در عصر تمدن چون توحش شده افزون بر دیده کشم سرمه عهد حجری را
1 کام دلم ز وصل تو حاصل نمیشود گیرم که شد، دگر دل من دل نمیشود
2 دیوانهای که مزه دیوانگی چشید با صد هزار سلسله عاقل نمیشود
3 اجرا نشد میان بشر گر مرام ما آجل شود اگر چه به عاجل نمیشود
4 حق گر خورد شکست ز یک دسته بیشرف حق است و حق به مغلطه باطل نمیشود
1 گر پریشان خم گیسوی تو از شانه نبود هر خمی منزل جمعی دل دیوانه نبود
2 تیشه بر سر زد فرهاد و چو شیرین جان داد دیگران را مگر این همت مردانه نبود
3 گر به کنج دل من غیر غمت راه نیافت جای آن گنج جز این خانه ویرانه نبود
4 جذبه عشق مرا برد بجائی که ز وصل فرق بین فرق و محرم و بیگانه نبود
1 توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود کشمکش را بر سر فقر و غنا باید نمود
2 در صف حزب فقیران اغنیا کردند جای این دو صف را کاملا از هم جدا باید نمود
3 این بنای کهنه پوسیده ویران گشته است جای آن با طرح نو از نو بنا باید نمود
4 تا مگر عدل و تساوی در بشر مجری شود انقلابی سخت در دنیا به پا باید نمود
1 عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
2 یادگاری در جهان از تیشه بهر خود گذاشت بیستون را گر ز خون خویش رنگین کرد و رفت
3 دیشب آن نامهربان مه آمد و از اشک شوق آسمان دامنم را پر ز پروین کرد و رفت
4 پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی آن بت کافر چنینم بیدل و دین کرد و رفت
1 میْپرستانی که از دور فلک آزردهاند همچو خم از ساغر دل دورها خون خوردهاند
2 نیست حق زندگی آن قوم را کز بیحسی مردگان زنده بلکه زندگان مردهاند
3 در بر بیگانه و خویشند دایم سرفراز بهر حق خویش آن قومی که پا بفشردهاند
4 فارسان فارس را پای فرس گر لنگ نیست اهل عالم از چه زیشان گوی سبقت بردهاند
1 آنکه آتش برفروزد آه دل افروز ماست وآنکه عالم را بسوزد ناله جان سوز ماست
2 بر سر ما پا مزن منعم که چندی بعد از این طایر اقبال و دولت مرغ دست آموز ماست
3 نیست جز انگشتری این گنبد فیروز رنگ گردشش آنهم به دست طالع فیروز ماست
4 نام مسکین و غنی روزی که محو و کهنه گشت با تساوی عموم آن روز نو، نوروز ماست
1 روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
2 پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
3 شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست راست گر هست از این بار گران شانه ماست
4 راه امن است ولیک از اثر ناامنی روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست