1 این ستمکاران که میخواهند سلطانی کنند عالمی را کشته تا یک دم هوسرانی کنند
2 آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نِرُن بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
3 جشن و ماتم پیش ما باشد یکی چون بره را روزگار جشن و ماتم هردو قربانی کنند
4 روز شادی نیست در شهری که از هر گوشهاش بینوایان بهر نان هرشب نواخوانی کنند
1 آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود دیدی آخر بهر ملت دشمن خونخوار بود
2 وآن که ما او را صمد جو سالها پنداشتیم در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
3 زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح روز اندر مسجد و شب خانه خمار بود
4 بیقراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
1 یک دم دل ما از غم، آسوده نخواهد شد وین عقده بآسانی، بگشوده نخواهد شد
2 تا فقر و غنا با هم، در کشمکش و جنگند اولاد بنی آدم، آسوده نخواهد شد
3 در وادی عشق از جان، تا نگذری ای سالک این راه پر از آفت، پیموده نخواهد شد
4 اندیشه کجا دارم، از تهمت ناپاکان چون دامن ما پاکست، آلوده نخواهد شد
1 آن غنچه که نشکفت ز حسرت دل ما بود وان عقده که نگشود ز غم مشکل ما بود
2 مجنون که به دیوانه گری شهره شهر است در دشت جنون همسفر عاقل ما بود
3 گر دامن دل رنگ نبود از اثر خون معلوم نمی شد دل ما قاتل ما بود
4 سرسبز نگردید هر آن دانه که کشتیم پا بسته آفت زدگی حاصل ما بود
1 ز بس ای دیده سر کردی شب غم اشکباری را بروز خویش بنشاندی من و ابر بهاری را
2 گدا و بینوا و پاکباز و مفلس و مسکین ندارد کس چو من سرمایه بی اعتباری را
3 چرا چون نافه آهو نگردد خون دل دانا در آن کشور که پشک ارزان کند مشک تتاری را
4 غنا با پافشاری کرد ایجاد تهی دستی خدا ویران نماید خانه سرمایه داری را
1 هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
2 در دفتر زمانه فتد نامش از قلم هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
3 در پیشگاه اهل خرد نیست محترم هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
4 با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
1 دلم امروز چون قمری سر نالیدنی دارد مگر آن سرو قد فردا به خود بالیدنی دارد
2 چو من در این چمن جز غنچه دلتنگی نشد پیدا که در شب گر خورد خون صبحدم خندیدنی دارد
3 ز حسن بی بقا ای گل مکن خون در دل بلبل که دست انتقام باغبان گل چیدنی دارد
4 رمیدن دید بس در زندگانی این دل وحشی به مرگ ناگهانی میل آرامیدنی دارد
1 گر از دو روز عمر مرا یک نفس بماند در انتظار ناجی فریادرس بماند
2 هرکس ببرد گوی ز میدان افتخار جز فارس را که فارس همت فرس بماند
3 دل میتپد به سینه تنگم ز سوز عشق چون مرغ بیپری که به کنج قفس بماند
4 در انتظار یار سفر کرده سالهاست چشمم به راه و گوش به بانگ جرس بماند
1 راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
2 روز اول ز غمت مردم و شادم که به مرگ چاره آخر خود خوب نمودم ز نخست
3 لاله آن روز چو من شد به چمن داغ به دل کز سمن سبزه و از سوری او سوسن رست
4 آنکه روزی به سر کوی تواش پای رسید ریخت خون آنقدر از دیده که دست از جان شست
1 گلرنگ شد در و دشت، از اشکباری ما چون غیر خون نبارد، ابر بهاری ما
2 با صد هزار دیده، چشم چمن ندیده در گلستان گیتی، مرغی به خواری ما
3 بیخانمان و مسکین، بدبخت و زار و غمگین خوب اعتبار دارد، بیاعتباری ما
4 این پردهها اگر شد، چون سینه پاره دانی دل پرده پرده خون است، از پردهداری ما