زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون از فرخی یزدی غزل 13
1. زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لالهگون ما
...
1. زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما
از داغ تازه سوخت دل لالهگون ما
...
1. با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
...
1. شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
...
1. همین بس است ز آزادگی نشانه ما
که زیر بار فلک هم نرفته شانه ما
...
1. از بسکه غم به سینه من بسته راه را
دیگر مجال آمد و شد نیست آه را
...
1. تا دیده دلم عارض آن رشک پری را
پوشیده به تن جامه دیوانه گری را
...
1. با بتی تا بطی از باده ناب است مرا
گاه پیرانه سری عهد شباب است مرا
...
1. سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است اینجا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است اینجا
...
1. زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
...
1. با آنکه کسی نیست به وارستگی ما
هست از چه به گیسوی تو دلبستگی ما
...
1. باور نکنی گر غم دل گفتن ما را
بین از اثر اشک به خون خفتن ما را
...
1. شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
...