در شرع ما که قاعده اختصاص نیست از فرخی یزدی غزل 37
1. در شرع ما که قاعده اختصاص نیست
حق عوام نیز قبول خواص نیست
1. در شرع ما که قاعده اختصاص نیست
حق عوام نیز قبول خواص نیست
1. این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته پروین به زمین ریخت
1. این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
1. جهان نمای درستی، دل شکسته ماست
کلید قفل حقیقت زبان بسته ماست
1. کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
1. عشقبازی را چه خوش فرهاد مسکین کرد و رفت
جان شیرین را فدای جان شیرین کرد و رفت
1. بیزر و زور کجا زاری ما را ثمر است
در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
1. در غمت کاری که آه آتشینم کرده است
آنقدر دانم که خاکسترنشینم کرده است
1. راستی کج کلها عهد تو سخت آمد سست
رفتی و عهد شکستی نبد این کار درست
1. سوگواران را مجال بازدید و دید نیست
باز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیست
1. ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست
چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
1. شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست