1 چون ز شهر آن شاهد شیرینشمایل میرود در قفایش، کاروان در کاروان، دل میرود
2 همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت پیشپیشش اشک هم منزل به منزل میرود
3 دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست کی به پای خویش عاقل در سلاسل میرود
4 چون به باطن در جهان نبود وجودی غیر حق حق بود آن هم که در ظاهر به باطل میرود
1 کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
2 گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
3 خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت مرغ بیدل خبر از حیله صیاد نداشت
4 عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش ورنه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت
1 هر لحظه مزن در، که در این خانه کسی نیست بیهوده مکن ناله، که فریادرسی نیست
2 شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
3 آزادی اگر می طلبی غرقه به خون باش کاین گلبن نوخاسته بی خار و خسی نیست
4 دهقان رهد از زحمت ما یک نفس اما آن روز که دیگر ز حیاتش نفسی نیست
1 مرگ هم در شب هجران به من ارزانی نیست بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
2 مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
3 سربسر غافل و پامال شد ایمان از کفر گوئیا در تن ما عرق مسلمانی نیست
4 جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
1 در سیاست آنکه شاگرد است طفل مکتبی را کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
2 این وجیهالملهها هستند قاصر یا مقصر برکنید از دوششان پاگون صاحب منصبی را
3 پای بنهادند گمراهانه در تیه ضلالت پیروی کردند هر قومی که شیخان صبی را
4 خوب و بد را از عمل ای گوهری بشناس قیمت کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
1 آن دسته که سرگشته سودای جنونند پا تا به سر از دایره عقل برونند
2 دانی که بود رهرو آزادی گیتی آنانکه در این بادیه آغشته بخونند
3 در محفل ما صحبتی از شاه و گدا نیست دانی همگی عالی و عالی همه دونند
4 با پنجه برآرند زبان از دهن شیر آنانکه ز سر پنجه تو زبونند
1 می دهد نیکو نشان کاخی مکان فتنه را محو می باید نمود این آشیان فتنه را
2 صورت ولکان به خود بگرفته قصری با شکوه خون کند خاموش این آتشفشان فتنه را
3 از قوام و بستگانش دیپلم باید گرفت در خیانت داد هر کس امتحان فتنه را
4 گو به فامیل خیانت چشم خود را باز کن هر که می خواهد شناسد دودمان فتنه را
1 به هنگام سیهروزی علم کن قد مردی را ز خون سرخفام خود بشوی این رنگ زردی را
2 نصیب مردم دانا به جز خون جگر نبود در آن کشور که خلقش کرده عادت هرزهگردی را
3 ز لیدرهای جمعیت ندیدم غیر خودخواهی از آن با جبر کردم اختیار اقدام فردی را
4 کنون تازم چنان بر این مبارزهای نالایق که تا بیرون کنند از سر هوای همنبردی را
1 پیش عاقل بی تخصص گر عمل معقول نیست پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
2 واردات و صادرات ما تعادل چون نداشت هر چه می خواهی در ایران فقر هست و پول نیست
3 با فلاکت مملکت از چهار سو پر سائل است وز برای اینهمه سائل کسی مسئول نیست
4 بس ز بیچیزی جهان تاریک شد در پیش چشم چشم مردم مبتلای نرگس مکحول نیست
1 ابر چشم از سوز دل تا گریه را سر میکند هرکجا خاکیست از باران خون تر میکند
2 تا ز خسرو آبروی آتش زرتشت ریخت گنج بادآور ز حسرت خاک بر سر میکند
3 خیر در جنس بشر نبود خدایا رحم کن این بشر را کز برای خیر خود شر میکند
4 سیم را نابود باید کرد کاین شیء پلید مؤمن صدساله را یکروزه کافر میکند