ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی از فرخی یزدی غزل 180
1. ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی
من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی
...
1. ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی
من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی
...
1. آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
...
1. دست اجنبی افراشت، تا لوای ناامنی
فتنه سربسر بگذاشت، سر به پای ناامنی
...
1. به جز این مرا نماند، پس مرگ سرگذشتی
که منت ز سر گذشتم، چو توام به سر گذشتی
...
1. بیپرده برآمد مهر زین پرده مینایی
از پرده تو ای مهروی، بیرون ز چه میآیی
...
1. نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی
وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
...
1. آن زلف مشکبو را، تا زیب دوش کردی
سرو بنفشه مو را، عنبر فروش کردی
...
1. زال گردون را نباشد گر سر روئین تنی
جوشن رستم چرا پوشد ز ابر بهمنی؟
...
1. قسم به عزت و قدر و مقام آزادی
که روح بخش جهان است نام آزادی
...
1. دل ز غم یک پرده خون شد پردهپوشی تا به کی؟
جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی؟
...