1 تا که در ساغر شراب صاف بیغش کردهایم بر سر غم خاک از آن آب چو آتش کردهایم
2 قدر ما در میکشی میْخوارگان دانند و بس چون به عمری خدمت رندان میْکش کردهایم
3 سعی و کوشش چون اثر در سرنوشت ما نداشت بیجهت ما خاطر خود را مشوش کردهایم
4 نقشهای پرده دل تا که گردد آشکار چهره را با خامه مژگان منقش کردهایم
1 از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
2 دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
3 از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم دایم در آب و آتشم، هم از برون، هم از درون
4 می دید اگر خسرو چو من، رخسار آن شیرین دهن می کند همچون کوهکن، با نوک مژگان بیستون
1 با دشمن اگر میل تو پنداشته بودیم ای دوست دل از مهر تو برداشته بودیم
2 دردا که نبودش بجز از کینه ثمر هیچ تخمی که ز مهر تو به دل کاشته بودیم
3 ز آن پیش که آزاد شود سرو تهی دست ما پرچم آزادگی افراشته بودیم
4 تشکیل غلط قاعده فقر و غنا گشت ای کاش که این قاعده نگذاشته بودیم
1 نیمه شب زلف را در سایه مه تاب دادی وز رخ چون آفتابت زینت مهتاب دادی
2 چشم می آلوده را پیوستگی دادی به ابرو جای ترک مست را در گوشه محراب دادی
3 ابرویت را پر عرق کردی دگر از آتش می یا برای قتل ما شمشیر خود را آب دادی؟
4 چون پرستاران نشاندی کنج لب خال سیه را هندوی پر تاب و تب را شیره عناب دادی
1 کانون حقیقت دهن بسته ما بود قانون درستی، دل بشکسته ما بود
2 صیاد از آن رخصت پرواز به ما داد چون باخبر از بال و پر بسته ما بود
3 از هر دو جهان چشم به یک چشم زدن بست آزاد ز بس خاطر وارسته ما بود
4 هر پست سزاوار سردار نگردید این منزلت و مرتبه شایسته ما بود
1 بحسرتی که چرا جای در قفس دارم ز سوز درد کنم ناله تا نفس دارم
2 فضای تنگ قفس نیست در خور پرواز پریدنی به میان هوا، هوس دارم
3 گدای خانه به دوش و سیاه مست و خموش نه بیم دزد و نه اندیشه از عسس دارم
4 به شهسواری میدان غم شدم مشهور ز بسکه لشکر محنت ز پیش و پس دارم
1 ز خودآرایی تن جامه جان چاک میخواهم ز خونافشانی دل دیده را نمناک میخواهم
2 دل از خونسردی نوباوگان کاوه پرخون شد شقاوتپیشهای خونریز چون ضحاک میخواهم
3 چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل نشیمن با گدای همنشین خاک میخواهم
4 در این بازی که طرح نو نماید رفع ناپاکی حریف کهنه کار پاکباز پاک میخواهم
1 خوش آنکه در طریق عدالت قدم زنیم با این مرام در همه عالم، علم زنیم
2 این شکل زندگی نبود قابل دوام خوب است اینطریقه بد را بهم زنیم
3 قانون عادلانه تر از این کنیم وضع آنگاه بر تمام قوانین قلم زنیم
4 دست صفا دهیم به معمار عدل و داد پا بر سر عوالم جور و ستم زنیم
1 دل ز غم یک پرده خون شد پردهپوشی تا به کی؟ جان ز تن با ناله بیرون شد خموشی تا به کی؟
2 چون خم از خونابههای دل دهان کف کرده است با همه افسردگی این گرمجوشی تا به کی؟
3 درد بیدرمان ز کوشش کی مداوا میکند ای طبیب چارهجو بیهودهکوشی تا به کی؟
4 پیرو اشراف دادِ نوعخواهی میزند با سرشت دیو دعوی سروشی تا به کی؟
1 گر برخی جانان من دلداده نبودم در دادن جان اینهمه آماده نبودم
2 عیب و هنر خلق نمی شد ز من اظهار چون آینه گر پاکدل و ساده نبودم
3 سرسبزی من جز ز تهی دستی من نیست چون سرو نبودم اگر آزاده نبودم
4 خم بود اگر پشت من از بار تملق پیش همه با جبهه بگشاده نبودم