ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم از فرخی یزدی غزل 168
1. ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
...
1. ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
...
1. سر خط عاشقی را روز الست دادم
ننهاده پا در این راه سر را ز دست دادم
...
1. بباد روی گلی در چمن چو ناله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
...
1. بس به نام عمر مرگ هولناکی دیدهام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیدهام
...
1. بسته زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر و من
...
1. گر خدا خواهد بجوشد بحر بیپایان خون
میشوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
...
1. از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون
دارم دل و چشمی عجب، اینجای غم آنجوی خون
...
1. تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
...
1. ای توده دست قدرت از آستین برون کن
وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
...
1. تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده
بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
...
1. خوبرویان که جگر گوشه نازند همه
پی آزار دل اهل نیازند همه
...
1. زین قیامی که تو با آن قد و قامت کردی
در چمن راستی ای سرو قیامت کردی
...